آروم و پچ پچ وار گفت: بابات پایینه؟
لبخند زدم: نه این ساعت معمولا میره پیش دوستهاش
لنا: خدا رو شکر
یه لحظه نزدیک بود لیز بخوره که سریع خودش رو کنترل کرد.
دستم رو پشت کمرش گذاشتم: پات درد نگرفت؟ خوبی؟
به کفشهاش نگاه کرد: خوبم خوبم. پاشنه کفشم لیز میخوره
_ آروم قدم بردار. عجله که نداریم مهمونیه دیگه
لبخند زد و هیچی نگفت. بدون هیچ حرفی پلهها رو طی کردیم و وارد سالن شدیم و از در ورودی بیرون رفتیم و مستقیم وارد پارکینگ شدیم. توی راه بودیم که گفت: چیزی نمیخری؟
نگاهش کردم: چی بخریم؟
لنا: خب آدم وقتی میخواد بره مهمونی، بهتره دست خالی نره. مخصوصا که این مهمونی رو به خاطر تو گرفتن
لبخند زدم: هدیه رو سفارش دادم، خریدن و الان هم توی صندوق عقبه
با کنجکاوی گفت: چی خریدی؟
_ چهارتا شیشه شامپاین
با تعجب آهانی گفت و دیگه حرفی نزد. اما من دلم میخواست حرف بزنه. بدبختانه خودم هم نمیدونستم چی بگم که یه موضوع جالب برای بحث و گفت و گو باشه.
اونقدر توی ذهنم دنبال یه موضوع بودم که بالاخره رسیدیم و توی پارکینگ پارک کردم. پیاده شدیم که صندوق عقب رو باز کردم و جعبه شامپاینها رو برداشتم و به سمت لنا رفتم: دستم رو بگیر یه وقت لیز نخوری
زیر لب تشکر کرد و دستش رو دور آرنجم حلقه کرد. وارد آسانسور که شدیم، توی آینه به لنا نگاه کردم. تیپمون تا حدودی ست بود. یه پیرهن جذب آستین بلند سفید رنگ و دامن جذب مشکی رنگی که تا مچ پاهاش بود و کفش پاشنه بلند مشکی پوشیده بود.
تاحالا هیچ دختری رو ندیده بودم که بدون آرایش و یا آرایش کم اینقدر جذاب باشه. در آسانسور باز شد و اجازه فکر بیشتری رو به من نداد. پشت در آپارتمان سامی که ایستادیم صدای بیس آهنگ شنیده میشد.
لنا: پارتی گرفتن؟!
زنگ زدم: نه. قرار بود یه مهمونی ساده باشه
بعد از چند دفعه زنگ زدن، بالاخره صدای آهنگ قطع شد و در باز شد و صدای فریاد سوپرایز گفتن یه لشکر آدم به هوا رفت. به لنا نگاه کردم و گفتم: حرفم رو پس میگیرم. پارتی گرفتن
اول از همه با سامی که کنار در ایستاده بود، دست دادیم و داخل رفتیم.
جعبه رو به دست سامی دادم و کنار گوشش گفتم: که مهمونی سادهست آره؟ بعدا دهنت رو سرویس میکنم
خندید: اگه میگفتم که نمیاومدی
همراه لنا شروع کردیم به سلام و احوال پرسی. سامی همه بچههای دانشگاه و چندتا از باشگاههایی که میرفتیم و خلاصه همه اونهایی که میشناختیم رو دعوت کرده بود. جمعیت اونقدر زیاد بود که احوال پرسی یه ربع وقتمون رو گرفت که ناگهان سامی داد زد: احوال پرسی بسه، وقت عشق و حاله
که همه جیغ و داد زدن و دوباره آهنگ پخش شد. چراغها خاموش شد و رقص نور از جون و دل مایه گذاشت. همراه لنا رو یکی از مبلها توی سالن نشستیم و پیش خدمتها شروع کردن به پذیرایی. لنا هیچی برنداشت که کنار گوشش گفتم: چرا نمیخوری؟
کنار گوشم گفت: میل ندارم
_ چیزی شده؟
لنا:نه، یعنی آره، خب، یعنی، معذب شدم
_ چرا؟
لنا: از جو اینجا خوشم نمیاد
_ من هم خوشم نمیاد، سامی گفته بود مهمونی ساده میخواد بگیره، نگفته بود پارتی چون میدونه خوشم نمیاد اما خب، حالا که نمیشه کاریش کرد
لنا: اوهوم
_ یه ساعتی میشینیم عد جیم میزنیم و میریم. نگران نباش
توی همون نور آبی و سبز و قرمز، لبخندش رو دیدم و لبخند زدم. چند دقیقه بدون هیچ حرفی به بقیه نگاه کردم که میخندیدن و میرقصیدن.
لنا: چرا نمیری وسط؟
نگاهش کردم: چی؟
به پام اشاره کرد که بدون اینکه متوجه بشم با کف پام روی زمین ضرب گرفته بودم.
آروم خندیدم: این آهنگ رو دوست دارم
لنا: من هم این آهنگ رو خیلی دوست دارم
_ پس هم فاز هم هستیم توی موسیقی
خندید: ظاهرا که اینطوریه
@NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.