👑 بخش ۲۶ 👑

34 3 0
                                    

از گمرک بیرون اومدم و با فواد راننده بابا تماس گرفتم تا بیاد یکی از ماشین‌ها رو با خودش ببره که حین مکالمه‌ام با فواد، مرد میان‌سالی با فاصله کمی از من ایستاده بود و با عصبانیت با موبایل صحبت میکرد که از بین حرف‌هاش کلمه قاچاق رو شنیدم و توجه‌ام رو به خودش جلب کرد و اصلا نفهمیدم قبل از اینکه تماس رو قطع کنم با فواد خدافظی کردم یا نه اما تنها یه فکر تو ذهنم بود. اون‌هم اینکه میشد لنا رو قاچاقی برگردوند.
شک داشتم برم جلو و صحبت کنم که بعد از چند دقیقه دست دست کردن، بالاخره دلم رو به دریا زدم و جلو رفتم.
پشتش به من بود. برای همین ضربه آرومی روی شونه‌اش زدم و گفتم: آقا؟
با چهره عصبی به‌ سمتم برگشت و نگاهم کرد و به شخص پشت تلفن گفت: یه لحظه صبر کن. بفرما
گلوم رو صاف کردم: در مورد یه موضوعی میخواستم صحبت کنم
با عصبانیت گفت: دارم تلفنی صحبت میکنم. مگه نمیبینی؟ صبر کن تموم بشه. الو سامر
و دوباره مشغول صحبت شد. ده دقیقه‌ای منتظر بودم تا بالاخره صحبتش تموم شد و به سمتم اومد: بگو
_ حقیقتش این که من شنیدم بین حرف‌هات در مورد قاچاق صحبت کردی، میخواستم بدونم شما کسی رو سراغ داری که آدمی رو قاچاقی به کشور دیگه ببره؟
ناگهان مثل آتش فشان فوران کرد و با لحن بدتری جواب داد: فکر کردی من قاچاقچی هستم؟ برو پسر، برو
_ برای این طرز برخوردتون واقعا متاسفم
به سمت ماشینم حرکت کردم اما هنوز ده قدم برنداشته بودم که صدام زد. ایستادم و برگشتم و نگاهش کردم که اشاره کرد برگردم. محل ندادم و راهم رو ادامه دادم که ناگهان مقابلم ایستاد. با اخم نگاهش کردم که نگاهی به دور و طراف انداخت و گفت: ببین یه شماره میدم، دقیقا نمیدونم کارت رو راه میندازه یا نه اما تماس بگیر خودت صحبت کن
موبایلم رو از توی جیبم بیرون آوردم و شماره رو واسه‌ام خوند. با همون اخم‌های درهم تشکر کردم و دور شدم و به این فکر کردم که بعضی آدم‌ها لیاقت خوش‌برخورد بودن رو ندارن.
بعد از اینکه فواد ماشینم رو برد، سوار ماشین جدیدم شدم و حرکت کردم. خب اول باید میرفتم برای مهمونمون چند دست لباس میخریدم که از استایل زامبی بودن دربیاد و بعد برم خونه.
از صفتی که بهش دادم خنده‌ام گرفت. زامبی! یه زامبی خوشگل.
دوباره کلی راه طی کردم تا به مرکز خرید موردنظرم رسیدم و متاسفانه نمیدونستم زیاد خرید کنم چون از سلیقه لنا اطلاعی نداشتم و همین موضوع، خریدن لباس رو سخت میکرد. سریع ماشین رو جلوی در ورودی پارک کردم و داخل رفتم. بین رگال‌های لباس‌ها حرکت میکردم و همزمان که نگاهشون میکردم، توضیحات خانم فروشنده درمورد جنس و طرح لباس‌ها رو گوش میدادم. دنیای دخترونه هم عالمی داشت. طیف رنگی لباس‌ها اون‌قدر به هم نزدیک و تنوع رنگ‌ها بالا بود که گیج شده بودم.
به هرحال به کمک دوتا از خانم‌های فروشنده، چند دست لباس و کفش انتخاب کردم و بعد از پرداخت هزینه‌‌هاشون از فروشگاه بیرون رفتم.
باید لنا رو برای خرید به این‌جا می‌آوردم.


لنا:
روی تخت وائل نشسته بودم و نهار میخوردم که چند ضربه به در اتاق خورد و صدای وائل رو شنیدم: وائل‌ام
سریع بلند شدم تا در رو باز کنم که تکون خوردن سینی همانا و چپ شدن لیوان آب روی تشک همانا. برای پنهون کردن این خراب کاریم پتو رو روی همون قسمتی که خیس شده بود کشیدم و دویدم در رو باز کردم که دیدم با ظاهری نسبتا کلافه و پاکت‌های رنگی به دست ایستاده.
با دیدنم لبخند زد: سلام اجازه هست؟
کنار رفتم و گفتم: سلام. بله
وارد اتاق شد و با دیدن سینی غذا روی تخت گفت: پس نهار میخوردی
در رو بستم و گفتم: آره
پاکت‌ها رو پایین تخت گذاشت و به سمتم برگشت: چیزی که اذیتت نکرد؟
دهن باز کردم تا جواب بدم که وائل دقیقا روی همون قسمتی که خیس شده بود نشست و منتظرانه بهم زل زد.
_نه اصلا
هر لحظه منتظر بودم عکس‌العملی نشون بده و متوجه خیس بودن بشه که به سینی روی تخت نگاه کرد: بد موقع اومدم. بیا نهارت رو بخور تا سرد نشده
که ناگهان بلند شد و ایستاد و دستی به پشتش کشید و با تعجب گفت: چرا پشتم خیس شد؟!
_ چیزه، خب...
پتو رو کنار زد که خیسی تشک بیش‌تر به چشم اومد. برگشت نگاهم کرد و خندید: این چه‌ کاری بود آخه؟ حداقل پتو رو روش نمیکشیدی
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهDove le storie prendono vita. Scoprilo ora