🎀 بخش ۹۸ 🎀

17 5 0
                                    

بعد از تمیز شدن توله‌ها، وائل با شخصی تماس گرفت که بیان و بیوتی و توله‌ها رو ببرن.
_ چرا آخه؟
وائل: باید تا ماه‌های اولیه رشد، توله‌ها یه جای سربسته و با دمای مناسب نگهداری بشن و از شیر بیوتی تغذیه کنن
_ خب چرا از قبل زایمانش نگفتی که زایمانش رو همون‌جا انجام بده؟
وائل: میخواستم اما بیوتی دو هفته زودتر از زمانی که دکتر گفته بود زایمان کرد
_ که این‌طور
لبخند زد: میخوای تو برو بالا تو اتاق. تا بخوان ببرنشون و با دکتر صحبت کنم، کمی طول میکشه
با تردید گفتم: بابات توی عمارته
وائل: آهان آره. پس بیا بریم، خودم همراهت میام
از روی چمن‌ها بلند شدیم که دکتر گفت: آقای نبهان میخواستم...
که وائل زودتر گفت: ببخشید دکتر، من چند دقیقه دیگه برمیگردم
همراه هم به سمت ورودی عمارت رفتیم که‌ گفتم: کاش بابات نباشه
وائل: به احتمال زیاد الان تو اتاقشه. نگران نباش
بی سر و صدا و با عجله وارد سالن شدیم. خدا رو شکر با باباش برخورد نداشتیم و حتی پیش‌خدمتی رو ندیدیم.
کلید اتاق رو از جیب شلوارم درآوردم و در رو باز کردم.
وائل: در رو قفل کن. هر وقت برگردم، میام پیشت
_ باشه
چشمک زد: فعلا لنا
لبخند محوی روی لب‌هام نشست. به سمت پله‌ها رفت که وارد اتاق شدم و در رو بستم و قفل کردم.
روی لبه تخت نشستم که موبایل توی جیب شلوارم باعث شد بلند بشم و موبایل رو از جیب شلوارم بیرون بیارم.
تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم. به لمس آب گرم روی پوستم احتیاج داشتم. پس خیلی سریع دست به کار شدم و لباس انتخاب کردم و وارد سرویس بهداشتی شدم.
برخورد قطرات ریز آب که از دوش روی پوستم میریخت، واقعا آرامش‌بخش بود و به نظرم حتی از قرص‌های مسکن هم قوی‌تر عمل میکرد.
از حمام که بیرون اومدم، به لطف آب گرم، اون‌قدر خواب‌آلود شده بودم که بدون خشک کردن موهام روی تخت دراز کشیدم و به محض اینکه سرم رو روی بالشت گذاشتم، خوابم برد.
نمیدونم چه ساعتی بود که بین خواب و بیداری، موبایلم زنگ خورد.
از یه طرف صداش اذیتم میکرد و از طرفی حوصله نداشتم چشم‌هام رو باز کنم و صداش رو قطع کنم.
بی‌ توجه به صدا دوباره خوابم برد که دوباره صدای زنگ موبایل به علاوه صدای در اتاق، من رو از خواب بیدار کرد.
اون‌قدر خواب‌آلود بودم که حتی اصلا نپرسیدم کی پشت در ایستاده و فقط در رو باز کردم و برگشتم توی تخت.
حین کامل بسته شدن پلک‌هام وائل رو بالای سرم دیدم و صداش رو خیلی محو و کم شنیدم اما توان جواب دادن نداشتم‌ و خوابم برد.
با شنیدن صدای سشوار کنار گوشم چشم‌هام رو باز کردم که دیدم وائل سشوار به دست بالای سرم نشسته و داره موهام رو خشک میکنه.
چشم‌هام رو بستم که لمس موهام توسط دست‌هاش، بیش‌تر خواب‌آلودم کرد.
اون‌قدر خواب آلود که دیگه حتی صدای سشوار هم مانع خوابیدنم نشد و راحت خوابیدم.
با حس لمس شدن موهام، با ترس از خواب بیدار شدم که دیدم وائل کنار تخت نشسته.
با دیدن این عکس‌العملم سریع دستش رو عقب برد و گفت: آروم باش، آروم باش، وائل‌ام
درحالی که قلبم به شدت تند میزد، نگاهی به تاریکی فضای تراس انداختم.
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم: سلام. چرا این‌جایی؟ اون هم این وقت شب!
لبخند زد و صورتش رو مقابل صورتم نزدیک‌تر آورد: سلام به روی ماهت. خوشگل خانم ساعت شیش صبحه
با تردید پرسیدم: خب چرا الان اومدی این‌جا؟
وائل: معذرت میخوام که این‌طوری بیدارت کردم. آخه عزیزم چند دفعه صدات زدم و بیدار نشدی. اومدم بیدارت کنم تا آماده بشی و ببرمت یه جایی
با تعجب نگاهش کردم که لبخندزنان نوک دماغم رو آروم کشید: بلند شو، این‌قدر هم با این چشم‌های خوشگلت این‌طوری نگاهم نکن
_ شیش صبح آخه؟
لبخند زد: بله شیش صبح
سرم رو روی بالشت گذاشتم و نگاهش کردم: خوابم میاد
با همون لبخند مهربون روی لب‌هاش گفت: قول میدم از جایی که میخوام ببرمت خیلی خوشت بیاد
_ میدونم
وائل: از کجا میدونی؟
_ تا حالا من رو جای بد نبردی
لبخندش عمیق‌تر شد و خیلی سریع خم شد، روی پیشونیم رو بوسید و بلند شد و ایستاد و دست‌هام رو گرفت: دست‌هام رو بگیر عزیزم، کمک کنم بلند بشی
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now