لبخند زد: اولا اینکه من هیچوقت به خودم اجازه نمیدم به خاطر مسائل جنسی پا روی چارچوبهای هردومون بذارم. دوما حتی وقتی شرعا و قانونا و عرفا همسرم هم باشی صرفا به عنوان نیاز جنسی باهات رابطه نخواهم داشت و کلا باید بر اساس عشق و و محبت باشه. سوما به احتمال یک هزارم درصد اگه این مسئله برای ما پیش میاومد هم، بله. میگفتم باید سقطش کنی
دستهام رو روی شونههاش گذاشتم و گفتم: الان دیدگاهت نسبت به سامی و نهال تغییر کرده؟
وائل: نه اما حقیقتا انتظار نداشتم سامی همچین کاری بکنه. دو سال با حوا بود، باهم رابطه نداشتن. با نهال، اون هم بعد دو ماه. البته شاید هم کمیل حق داره. اون شبی که رفته بودیم کافه، همون شبی که از بارداری نهال خبردار شدیم، کمیل با شوخی گفت حوا خیلی بهت رو نمیداد یا نهال خیلی شل گرفته بود؟ که این حرفش به سامی برخورد
_ من همچین مسئلهای رو برای خودم نمیپسندم، اما حالا که واسه اونها پیش اومده دیگه قضاوتشون نمیکنم
وائل: به هرحال سامی حکم برادر رو برای من داره. با همهی کارهای درست و اشتباهش، پشتش هستم و هواش رو دارم
_ اوهوم. قطعا همینطوره
وائل: حالا بیخیال این موضوع. در مورد خودمون حرف بزنیم؟
لبخند زدم و گفتم: آره
اما همون لحظه چنان خمیازهای کشیدم که وائل خندهاش گرفت و از پیشنهادش پشیمون شد.
وائل: من حرفم رو پس میگیرم. برو بخواب داری بیهوش میشی
_ هم دوست دارم برم بخوابم هم اینکه باهم حرف بزنیم
وائل: حرف رو میذاریم برای فردا. دوست ندارم اذیت بشی
_ نه بگو. گوش میدم
وائل: اِ؟ گوش میدی؟ باشه پس
تو کسری از ثانیه من رو روی دوشش انداخت و به سمت اتاقم حرکت کرد.
_ وای وائل الان پرت میشم روی زمین
وائل: دختر اینقدر تکون نخور
در اتاقم رو باز کرد و من رو روی تخت گذاشت.
وائل: بخواب عزیزدلم. فردا باهم صحبت میکنیم
_ تو چه کار میکنی پس؟
درحالی که پتو رو روی تنم میکشید، گفت: من هم قهوه میخورم و کتاب میخونم. تو راحت بخواب عزیزم
لبهی تختم نشست که گفتم: مرسی وائل
وائل: بابت چی؟
_ بابت اینکه اینقدر به فکرم هستی
خم شد و پیشونیم رو بوسید: به فکر زندگیم نباشم پس به فکر کی باشم؟
با لبخند نگاهش کردم که خندهاش گرفت و پرسیدم: چرا میخندی؟
وائل: چشمهات خمار و غرق خوابه و سعی میکنی بیدار بمونی
_ آخه دوست داشتم باهم حرف بزنیم
وائل: فردا هم روز خداست. بخواب عزیزم
_ وائل
وائل: جان
_ دوست دارم. خب؟
لبخندش پررنگتر شد: من بیشتر دوست دارم عزیزلم
_ میدونم
وائل: خدا رو شکر که میدونی. خواب خوب ببینی عشقم. شبت به خیر
درحالی که دیگه پلکهام داشت بسته میشد، گفتم: شب به خیروائل:
توی تراس نشسته بودم و کتاب میخوندم که موبایلم زنگ خورد. با تعجب از اینکه کیه که اینوقت تماس گرفته، موبایلم رو از روی میز مقابلم برداشتم و با دیدن اسم سامی روی صفحه، تعجبم از بین رفت.
_ بله
سامی: سلام داداش. خوبی؟
_ قربونت خوبم. خیر باشه این وقت شب چرا بیداری؟
سامی: میخواستم بخوابم اما تماس گرفتم که یادآوری کنم که فردا صبح میام دنبال لنا، ببرمش برای تکمیل کارهای مدارکش
_ خوب شد تماس گرفتی، یادم رفت بپرسم ساعت چند میایی
سامی: ساعت نه، نه و نیم. تو ساعت چند میری شرکت؟
_ هشت باید اونجا باشم. باشه پس داداش برو بخواب. مرسی بابت یادآوریت
سامی: مخلصم. آقا ما رفتیم لالا. شبت به خیر
_ شب به خیر
تماس رو قطع کردم، دوتا هشدار برای صبح تنظیم کردم، کتاب رو بستم و از روی صندلی تراس بلند شدم و به اتاق برگشتم. چراغها رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. اینقدر فکرم درگیر فردا بود که بعد از کلی پهلو به پهلو شدن، بالاخره خوابم برد.
صبح با صدای هشدار که از خواب پریدم، خیلی سریع بلند شدم و به سرعت نور دوش گرفتم. داشتم مسواک میزدم که یادم افتاد باید لنا رو بیدار کنم و بهش بگم که سامی میاد دنبالش. کت و شلوار موردنظرم رو پوشیدم و داشتم کرواتم رو میبستم که وارد اتاق لنا شدم و کنار تختش ایستادم. غرق خواب بود و جنینوار تنش رو جمع کرده بود. چند تار از موهاش توی صورتش ریخته شده بود و چشمهای بسته و معصومانهاش صحنه جذاب و دلربایی رو برای من رقم زده بود.
@NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.