وائل: عشقم
_ جان
وائل: ببینمت
نگاهش کردم که گفت: کی بشه من عشقم رو تو لباس عروس ببینم
قند تو دلم آب شد و سرم رو پایین انداختم که روی موهام رو بوسید: الهی من قربون ذوق کردنت بشم. عشق من قطعا خوشگل ترین عروس دنیا میشه. خودم دورت میگردم و شاباش میریزم زیر پاهات
دستش رو بین دستهام گرفتم و درحالی با انگشتهاش بازی میکردم، گفتم: تو هم جذابترین داماد دنیا میشی
با زیاد شدن صدای جیغ و سرو صداها، حواسمون به صدا پرت شد که سرم رو به شونهاش تکیه دادم وائل گفت: خسته شدی عزیزم؟
_ اوهوم. وائل
وائل: جونم
_ میشه بریم؟ هم خستهام، هم پاهام درد میکنه
وائل: چند دقیقه صبر کن تا جمعشون متفرق بشه که بتونیم بریم با طلا و سبحان خدافظی کنیم
_ باشه
وائل: نبینم خانمم خسته باشه
_ خیلی رقصیدم. با این کفشهای پاشنه بلند پاهام و کمرم درد گرفت
کمی از کنارم فاصله گرفت و خم شد سمت پاهام که با تعجب نگاهش کردم که ببینم میخواد چه کار کنه که پاهام رو گرفت و خواست بیاره بالا که گفتم: وائل داری چه کار میکنی؟!
نگاهم کرد: پاهات رو روی پاهام بذارم و ماساژ بدم
با چشمهای درشت شده نگاهش کردم: زشته وائل. نمیخواد
وائل: کجاش زشته؟
_ زشته عزیز من، نمیخواد، مرسی
وائل: باشه پس، هر جور راحتی
نگاهش به جمع افتاد و گفت: عشقم بلند شو بریم که بهترین موقعیته برای خدافظی
همراه وائل به جایگاه عروس و داماد رفتیم که سبحان و طلا تازه نشسته بودن و از رقصیدن حسابی حسته شده بودن. وقتی فهمیدن میخواییم خدافظی کنیم، گلایه کردن که زود داریم میریم و از این حرفها که وائل توجیهشون کرد که یه جور دیگه جبران میکنیم و خلاصه واسهشون کلی آرزوی خوشبختی کردم و با بقیه بچهها هم خدافظی کردیم و از تالار بیرون رفتیم.
به محض اینکه وائل در رو باز کرد، دوئیدم داخل که صدای خنده وائل رو شنیدم: آروم برو نخوری زمین
پریدم تو اتاق و با عجله لباس و جواهراتم رو در آوردم چون کم کم حس خفگی بهم دست میداد.
یه تیشرت و شلوار اسپرت پوشیدم و روی تخت سقوط آزاد رفتم و به محض دراز کشیدنم، تازه فهمیدم چقدر خسته بودم. ذهنم رفت سمت عروسی، وائل، رقصیدنهامون.
خوب شد نهال چندتا عکس دونفره و دست جمعی از همهمون گرفت. خودم که اصلا یادم نبود. از روی تخت بلند شدم و کیفم رو از پایین تخت برداشتم و موبایلم رو از داخلش بیرون آوردم و سرگرم دیدن عکسها شدم. بیشتر زوم میکردم روی عکسهای وائل و دلم واسهاش ضعف میرفت و قربون صدقهاش میرفتم.
نمیدونم چند دقیقه بود که غرق عکسها شده بودم که ضربهای به در خورد و صدای وائل رو شنیدم: لنا
_ جانم؟ بیا داخل
در رو باز کرد و وارد اتاق شد و با دیدنم لبخند زد. لباسهاش رو مثل من با لباس اسپرت عوض کرده بود.
وائل: صورتت رو نشستی که
_ آخ آخ یادم رفت. داشتم عکسها رو نگاه میکردم
لبه تخت، کنارم نشست که موبایلم رو گرفتم سمتش: تو عکسها رو نگاه کن تا من برم صورتم رو بشورم
موبایل رو گرفت: به به ببینم عکسها رو
وارد سرویس بهداشتی شدم و به خودم توی آینه نگاه کردم. آرایشم اونقدر قشنگ بود که دلم نمیاومد بشورمش.
چندتا ادا و لوس بازی درآوردم و بالاخره دل از آرایشم کندم و شروع کردم به شستن صورتم. بعد از چند دقیقه درحالی که با حوله صورتم رو خشک میکردم، از سرویس بهداشتی بیرون رفتم که دیدم وائل توی اتاق نیست.
از اتاق بیرون رفتم و صداش زدم: وائل؟
وائل: بیا اینجا
صداش از توی آشپزخونه میاومد. به سمت سالن رفتم که دیدم پشت کانتر ایستاده و موبایلم به دست داره عکسها رو نگاه میکنه
_ اینجا چه کار میکنی؟
نگاهم کرد: میخوام کاپوچینو درست کنم. میخوری؟
_ عزیزم مگه میشه تو کاپوچینو خوردن تو رو تنها بذارم؟ محاله
لبخند زد و چیزی نگفت. بیشترحواسش به عکسها بود. رفتم کنارش و خیلی شیک، خودم رو بالا کشیدم و روی کانتر نشستم.
_ ببینم کدوم عکس رو داری نگاه میکنی؟
خم شدم روی صفحه موبایل که دیدم داره عکسهای دونفرمون رو نگاه میکنه.
_ دیدی عشقت چه جیگریه جناب وائل؟
صاف ایستاد و لپم رو بوسید: عشق من فرشتهست
با صدای ماکروویو موبایل رو بهم برگردوند و به سمت ماکروویو رفت.
_ وائل؟
وائل: جونم
_ بریم تو تراس بشینیم؟
وائل: آره عشقم چرا که نه. چند لحظه صبر کن اینها رو درست کنم
موبایل رو روی کانتر گذاشتم و روی زمین ایستادم. از توی یخچال ظرف کیک رو بیرون آوردم و چند تیکهاش رو توی پیش دستی گذاشتم تا ببریم توی تراس بخوریم.
چند دقیقه بعد، من و وائل کنارهم توی تراس نشسته بودیم و درحالی که کاپوچینو و کیک میخوردیم ، از صدای موجهای دریا لذت میبردیم.
سرم رو روی شونهاش گذاشتم و دستش رو بین دستهام گرفتم.
@NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.