وائل: آفرین به این اطلاعات
_ در واقع مامانم علاقه و اطلاعات زیادی درمورد گیاهای گلدونی داره و این علاقهاش رو به من و لاله هم انتقال داده
به پشت صندلی تکیه داد و گفت: خیلی خوبه
میخواستم سوالی بپرسم که گارسون با سینی بزرگی به سمتون اومد و سفارشها روی میز گذاشت.
وائل تشکر کرد و سفارش من رو مقابلم گذاشت. بعد از رفتن گارسون وائل پرسید: گل مورد علاقهات چیه؟
_ رز
وائل: چه رنگی؟
حین باز کردن کاغذ دور همبرگرد گفتم: قرمز، صورتی، سفید
وائل: خوشگلن
_ گل مورد علاقه تو چیه؟
چون تازه شروع کرده بود به خوردن دستش رو به معنی صبر کن بالا گرفت.
من هم از این فرصت استفاده کردم و شروع کردم به غذا خوردن.
قوطی نوشابه کنار دستش رو باز کرد و بعد از خوردن یه مقدار نوشابه ،گلوش رو صاف کرد: من گل نیلوفر رو دوست دارم
_ چرا؟
وائل: خودت چرا به رز علاقه داری؟
_ خب به نظرم خوشگلتر از بقیه گلهاست
وائل: نیلوفر هم خوشگله اما، میدونستی گل نیلوفر نماد چیه؟
_ نماد! نماد چی؟
وائل: چطور میگی مامانت اطلاعات زیادی درمورد گل و گیاه داره اما نمیدونی گل نیلوفر یه سنبل و نماده؟
_ من نگفتم گل و گیاه، گفتم گیاههای گلدونی
وائل: آهان. ببخشید پس من اشتباه متوجه شدم. به هرحال نیلوفر نماد پاکی، کمال، جاودانگیه
_ نمیدونستم
وائل: گل رز هم فکر کنم نماد عشق با، اِ میخوان ماشین رو ببرن
از روی صندلی بلند شد که با سردرگمی گفتم: چی؟
ریموتش رو از داخل جیبش درآورد: همینجا منتظرم بمون، برمیگردم
و با عجله به سمت پلهها دویید و پایین رفت.
بدون اینکه از روی صندلی بلند بشم به سمتی که ماشینش رو پارک کرده بود نگاه کردم. یه مامور پلیس داشت شماره پلاک ماشین وائل رو مینوشت که بدون شک برگه جریمه بود و از طرف دیگهای، یه یدککش میخواست ماشین رو بکسل کنه و ببره.
خوبه گفتم زیر تابلو پارک ممنوعه نکنه اما به حرفم توجه نکرد. اونوقت به من میگفت سرتق. حواسم پرت شد و سس روی دستم ریخت. دستمال کاغذی رو از روی میز برداشتم و پاکش کردم که صدای وحشتناک ترمز ماشینی رو شنیدم و صدای برخوردش با یه چیز دیگه.
با شنیدن صدا، ناخودآگاه توی دلم خالی شد. از پشت میز بلند شدم و لبه پشت بوم ایستادم و به پایین نگاه کردم که تصادف شده بود. چند نفر دور یکی جمع شده بودن. ناخودآگاه چشم چشم کردم بلکه وائل رو پیدا کنم اما، اما ندیدمش.
ترس همه وجودم رو گرفت. داشتن ماشینش رو میبردن.
یه لحظه این حدس از ذهنم گذشت که نکنه اونی که مردم دورش جمع شدن وائل باشه؟!
با ترس و استرس پایین رفتم. وائل چی تنش بود؟ تیشرت فیلی رنگ بود با شلوار... اَه شلوارش چه رنگی بود؟
به جمعیت که نزدیک شدم، سرعت ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود و همهی تنم نبض میزد. دیدمش، خودش بود، وائل بود. با جیغ بلندی که کشیدم همه به سمتم برگشتن و نگاهم کردن که بیتوجه از بین مردم رد شدم و کنارش زانو زدم. بیهوش بود و دست و پاش خونریزی داشت.
_ وائل؟ وائل؟ وائل تو رو به خدا چشمهات رو باز کن
سرم رو گذاشتم رو قلبش. اونقدر استرسم زیاد بود که ضربان قلبش رو حس نمیکردم.
اشکهام رو با پشت دستم پاک کردم تا بهتر بتونم ببینمش. قطرات خون روی پیشونیش من رو وحشت زدهتر میکرد. ترسیده بودم و نمیدونستم چه کار کنم.
_ وائل ؟ وائل تو رو به خدا قسم چشمهات رو باز کن
جیغ زدم: یکی زنگ بزنه آمبولانس، آمبولانس
زنی با رنگ و روی پریده کنارم ایستاد و به وائل خیره شد.
با ترس گفت: کشتمش؟ زندهست یا مرده؟ بگو دختر بگو که زندهست
نمیدونستم. خودم هم نمیدونستم. فقط گریه میکردم و وائل رو صدا میزدم. نمیتونستم حتی به تنش دست بزنم. میترسیدم آسیبهای بیشتری دیده باشه. کم کم صدای آژیر آمبولانس به گوشم رسید.
مردم کنار رفتن و آمبولانس نزدیکمون پارک کرد و در عقب باز شد و دوتا پزشک بیرون اومدن و برانکارد و کیف تجهیزات پزشکی همراه خودشون آوردن. برانکارد رو روی زمین گذاشتن. نبضش رو چک کردن، آمپول و سرم زدن و دورگردن و پا و دستش رو با آتل بستن و به آرومی وائل رو روی برانکارد گذاشتن. وائل رو داخل آمبولانس بردن که من هم سریع داخل آمبولانس رفتم و کنارش نشستم.
@NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.