به زیر پاهاش نگاه کرد و با عصبانیت کشیدهای به گوش دخترک زد که باعث شد از پشت روی زمین بیوفته و دستور داد از جلوی چشمهاش، دورش کنن
دختر رو سریع بلند کردن و بردنش. خدایا اینها چرا اینقدر وحشی بودن؟! چی آفریدی آخه!. توی دلم دعا کردم خداکنه نکشنش یا بلایی سرش نیارن. بالاخره بعد از صحبت کردنهای مرد چفیه پوش، با انتخاب دختر دیگهای توسط شخصی به اسم شیخ فاضل، من و اون دختر رو به اتاق قبل برگردوندن و بقیه رو طبق چیزی که متوجه شده بودم برای تیم حسن فرستادن.
حالا حسن و تیمش، کی و چه کاره بودن؟! خدا میدونست.
گوشهی اتاق، روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم. ترس به بند بند وجودم رخنه کرده بود. از مردی که قرار بود من رو پیشش بفرستن، از اتفاقاتی که قرار بود واسهام پیش بیاد.
سرم رو از روی زانوهام بلند کردم و به دختری که همراه من فرستاده بودنش، نگاه کردم. با وجود یه عالمه استرس و ترسی که داشتم، کنجکاوانه به رفتارش خیره شدم. نگاهی به اتاق انداخت و در کمال خونسردی به سمت گوشه اتاق رفت و نشست.
نگاهم کرد و گفت: سلام
با تردید جواب دادم: سلام
لبخند زد: من مهشیدم، اسم تو چیه؟
_ لنا
مهشید: چه جالب، اسمت قشنگه لنا
_ تو، تو نمیترسی؟
پوزخند زد: از چی؟
_ یعنی، یعنی از اینکه دزدیده شدی نمیترسی؟
یکی از ابروهاش رو با تعجب بالا برد: تو رو دزدیدن؟ اما من خودم خواستم بیام
تعجب کردم اما اونقدر استرس داشتم و نگران بودم که واکنشی نشون ندادم. فقط پرسیدم: چرا؟
به دیوار تکیه داد و به ناخنهاش نگاه کرد: خب معلومه، به خاطر پول. چون پدر مفنگیم هر روز کتکم میزد، از خونه فرار کردم. تو کوچه و خیابون که نمیتونستم بمونم. یه مقدار پولی رو که از این و اون تیغ زده بودم رو به یه نفر دادم و اون هم من رو اینجا آورد. تو هم نترس، اونطور که فهمیدم، ما رو به خاطر خوشگلیمون میفرستن پیش یه نفر. این یعنی چی؟ یعنی عشق و صفا
بدون هیچ حرفی سرم رو برگردوندم و روی زانوهام گذاشتم. این دختر زیادی سرخوش و بیخیال بود. میخواست خودش رو به چندتا خوشگذرونی پوچ بفروشه. اگه چند دفعه اخبار حوادث روزنامه رو میخوند، دیگه اینقدر بیخیال نبود و پا روی پا نمینداخت.
فکرم رفت به سمت همون مردی که من رو دزدید. هیچوقت نمیبخشمش.
مردک خاک بر سر. معلوم نیست تا حالا چندتا دختر رو بدبخت کرده. باورم نمیشد آخه چطوری شب راحت سر روی بالشت میذاره؟
نمیدونم چقدر توی فکر بودم که با باز شدن قفل در، از افکارم دست کشیدم.
حلقه دستهام رو دور پاهام محکمتر کردم و به قولی، بیشتر توی خودم مچاله شدم. نمیدونم چرا حس میکردم هوا داره سرد و سردتر میشه!
یکی از همون آقایون چفیهپوش داخل اومد و نگاهی به هردومون انداخت و اشاره کرد که بریم بیرون. من با رغبت از روی زمین بلند شدم اما مهشید لبخندزنان و خوشحال از اتاق بیرون رفت.
عبا و رو بنده دادن تا بپوشیم و بعد از پوشیدنشون، ما رو به سمت بیرون بردن و اشاره کردن که سوار ماشین بشیم.
سوار ماشین شدیم و ماشین حرکت کرد. خوشبختانه از اون خونه جهنمی بیرون اومدم، اما بدبختانه حس میکردم اتفاقات بدتری انتظارم رو میکشه.
مهشید: تا چند وقت دیگه من هم یه ماشین این مدلی سوار میشم
با شنیدن صداش، نگاهش کردم و چند ثانیه طول کشید تا تونستم حرفش رو توی ذهنم حلاجی کنم.
من: فیلم هندی زیاد دیدی یا رمانهای تخیلی خوندی؟
مهشید: هیچ کدوم عسیسم، واقعیته. مطمعنم کسی که ما رو خریده یه مرد جذابه. من هم که میمیرم برای مردهای جذاب. مخش رو میزنم و...
پریدم بین حرفش: باشه باشه نمیخواد بقیهاش رو بگی
چشم نازک کرد: ایش، حسود
خدایا نگاه کن من تو چه فکریام و این مُنگل تو چه فکری.
پوزخند زدم: آره من حسودم
صورتم رو به سمت پنجره برگردوندم و زیرلب گفتم: کلا عقل نداری راحتی
مهشید: چی زیرلب زمزمه میکنی حسود خانم؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: بیخیال
مهشید: عیب نداره، میبخشمت هانی. صبر کن بقیهاش رو بگم. مطمعنم از اون مردهای نفسگیر و...
با عصبانیت به سمتش برگشتم: بسه. دلم نمیخواد چرت و پرتهات رو بشنوم
چشم غرهای رفت و با گفتن بیلیاقت ایکبیری، نگاهش رو به سمت پنجره ماشین برگردوند.
💙 تلگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
💜 اینستگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
💖 پینترست: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
❤️ یوتیوب: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
🧡 واتپد: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.