لنا و نهال به جمعمون اضافه شدن اما لنا خیلی سریع به آشپزخونه برگشت و مشغول پذیرایی شد.
طلا رو به نهال گفت: نهال گلی به فکر جوجهی توی دلت هم باش. اینقدر گریه نکن
سامی: خدا از دهنت بشنوه
نهال درحالی که با دستمال کاغذی اشکهاش رو پاک میکرد، گفت: دلم واسهاش تنگ میشه خب
سبحان: نهال جان، باالاخره چند وقت دیگه دوباره برمیگرده
کمیل وارد سالن شد که سامی گفت: به به جناب تازه نفس. آقا احوال شما؟
کمیل لبخند خجولی زد و کنار ثمین نشست و رو به همه گفت: چه خبرها؟
سامی: سلامتی. والی بلند شو برو دوربینت رو بیار چندتا عکس دسته جمعی بگیریم
با شنیدن پیشنهاد سامی، سریع بلند شدم و دوربین و سه پایهام رو از داخل اتاقم به سالن آوردم.
_ بچهها یه مقدار جمع و جورتر بشینید که همه تو یه زاویه باشین. همه بشینید روی مبل بزرگه. دخترها وسط بشینید
بعد از تنظیم کادر و استایل بچهها، تایمر دوربین رو روشن کردم و خودم هم کنار بچهها ایستادم.
بعد از گرفتن چندتا عکس دست جمعی، نوبت به عکسهای دونفره رسید. با شوخی و خنده سعی میکردم ناراحتیم رو پنهان کنم. عکس گرفتم و عکس گرفتم تا بالاخره نوبت به عکسهای دونفره من و لنا رسید. اون لحظه که دستم رو دور شونههاش حلقه میکردم و با لبخند به دوربین خیره میشدم، هیچوقت فکر نمیکردم، تب و تاب قلبم به همین عکسها وصل میشه.
از همه بیشتر، عکسی که لحظه آخر خیلی غافلگیرانه لپش رو بوسیدم به دلم چسبید. مخصوصا وقتی که عکسالعملش، لبخند خوشگلش بود.
سبحان: وائل یه وقت دیر نشه
نگاهی به ساعت دیواری انداختم. دیگه وقت رفتن بود. کاش این عقربههای لعنتی آهستهتر جلو میرفتن.
_ آره دیگه باید بریم
لنا: پس من برم لباسهام رو عوض کنم
و سریع بلند شد تا به اتاق بره که دخترها هم بلند شدن و همراهش رفتن.
سامی داد زد: طولش ندید ها. زود بیایید
خودم که احتیاجی به عوض کردم لباسهام نداشتم پس، دوباره روی مبل نشستم.
کمیل: یکم تودار باش. قیافهات شبیه عزادارها شده
سامی: تو این رو ول کن. بگو ببینم چه مرگت شده که اینقدر سیگار میکشی؟
سبحان: راست میگه سامی. چرا اینقدر سیگار میکشی؟ بیچاره ثمین خیلی نگرانته
کمیل نفس عمیقی کشید: یه مسئلهای پیش اومده
_ چه مسئلهای؟ اگه چیزی شده بگو که حلش کنیم
کمیل: نه خب...
طفره رفت اما سامی گفت: مرتیکه اگه مشکلی داری بگو که درستش کنیم. دختر بیچاره مگه چند سالشه که به خاطر سیگار کشیدن تو غصه بخوره
کمیل: دمتون گرم، من نوکر همهتون هم هستم. منتها یه مشکل خانوادگیه. حل شدن یا نشدنش دست من نیست. فقط، خیلی اعصابم رو بهم ریخته
_ ثمین تقصیری نداره. تو با این سیگار کشیدن هردوتون رو اذیت میکنی
سرش رو پایین انداخت: میدونم
سامی: هرچی زودتر کمش کن و بعدش هم کلا ترک کن اون نیکوتین مسخره رو
کمیل: باشه
سبحان: خب خدا رو شکر. آقا شما که دستت تو کار خیره، بیا دو کلام با خانم ما صحبت کن، از خر شیطون بیارش پایین
سامی: خیر باشه، بذار جوهر عقدت خشک بشه بعد نق بزن
خندهام گرفت: چی شده مگه؟
سبحان: بهش میگم یه ماه مرخصی بگیر، ببرمت ماه عسل قبول نمیکنه
کمیل با تعجب به سبحان نگاه کرد: یه ماه؟
سامی: برادر من تو حالت خوبه؟ خیر سرش پرستار اون بیمارستانه. کلی مسئولیت داره. کشکی که نیست یه ماه مرخصی بگیره. تازه اون هم برای ماه عسل
_ چرا اتفاقا خیلی راحت میتونه
پسرها نگاهم کردن که سبحان گفت: وقتی سهامدارهای اصلی بیمارستان پدر و پدر شوهرش هستن و رئیس بیمارستان داییش باشه، دیگه مانعی وجود نداره
_ اما سبحان خودت بهتر میدونی طلا هیچوقت حاضر نیست از روابط فامیلی برای کارهای خودش استفاده کنه
سبحان: آره اما ماه عسل هم فرق داره
کمیل یه سیب از توی ظرف میوه برداشت و گفت: مگه فردای شب عروسیتون خودش نگفت یه هفته بریم سفر؟
سامی: آره منتها آقای تازه داماد دلش یه ماه عسلخورون میخواد
کمیل خندهاش گرفت: سبحان تو دیگه خیلی پررویی
پسرها درحال صحبت و شوخی بودن اما من بیشتر حواسم به ساعت بود. برای بار هزارم ساعت رو چک کردم که سامی با صدای بلند داد زد: دخترها کجایید؟ دیر شد
دخترها یکی یکی از اتاق بیرون اومدن که آخرین نفرشون لنا بود. البته با یه تیپ و استایل جدید.
مانتو و روسری پوشیده بود و کمی آرایش کرده بود. همه عزم رفتن کردیم که لنا به سمتم اومد: وائل میشه چمدونم رو بیاری؟ سنگین شده
_ باشه عزیزم خودم میارم
لنا: مرسی
_ خونه رو چک میکردی، ببینی یه وقت چیزی رو جا نذاشته باشی
لنا: نمیخواد بیا بریم
سامی: آقا بریم که عشقِ وائل رو بسپاریم دست طیاره
بچهها صحبتکنان و دو به دو از خونه بیرون رفتن. من و لنا آخرین نفرات بودیم. چمدونش رو بیرون بردم و قبل از اینکه در رو ببندم، لنا نگاهی به داخل سالن انداخت که غم میون چشمهاش رو به وضوح دیدم.
@NeiloofarBakhtiary
KAMU SEDANG MEMBACA
عشق غیرمنتظره
Romansaدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.