ترسناک و رمانتیک. فکر کنم ترکیبش میشد هیجان یا یه همچین چیزی. با کلافگی نفسم رو بیرون دادم. من هم چه چیزایی به ذهنم میرسید تو این وضعیت!
به اتاق برگشتم که دوباره چند ضربه به در اتاق خورد و در باز شد.
یکی از پیشخدمتها بود که از حرفهاش متوجه شدم برای جمع کردن ظروف شام اومده اما من در عجب بودم که من حتی اجازه ورودش به اتاق رو نداده بودم که! عجب ها!
فقط به تراس اشاره کردم و روی تخت نشستم. خیلی سریع وسایل میز رو جمع کرد و رفت.
خیلی خوابم میاومد و خسته بودم. خسته از نظر روحی، ذهنی و جسمی.
به پهلو روی تخت دراز کشیدم و چشمهام رو بستم و توی ذهنم تصور کردم توی اتاق خودم هستم. روی تختم، تخت دو طبقه من و لاله. بالشت زیر سرم از اشک چشمهام خیس شد. روحم هم همینطور. از اشک های قلبم.
وائل:
کفری و عصبی از حرفهای منزجر کننده بابا، به طبقه بالا برگشتم و اصلا نفهمیدم شام چی خوردم. این بُعد از شخصیت بابا واقعا برای من ناشناخته بود.
به درِ اتاق سابقم که رسیدم، متوجه شدم بین در کمی بازه و درست بسته نشده. خوبه بهش گفته بودم در رو قفل کن.
در رو باز کردم و خواستم اسمش رو صدا بزنم اما با دیدنش که روی تخت خوابیده بود، حرفم رو خوردم. آهسته وارد اتاق شدم و ریموت اسپیلت رو برداشتم و روشنش کردم.
ریموت رو که سر جاش گذاشتم، به سمت تخت رفتم که خیسیِ بالشت زیر سرش توجهام رو جلب کرد. رنگ پارچه بالشت سفید بود و خیس بودنش کاملا واضح بود.
با کلافگی دستم رو بین موهام بردم. چه کار میکردم خدایا. دستم به هیچ جا بند نبود. خم شدم و پتو رو به آرومی روی تنش کشیدم و چراغ اتاق رو خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم. فردا باید به دانشگاه میرفتم و پروژهام روی هوا مونده بود و یه عالمه امتحان داشتم که ازهفته دیگه شروع میشد و این حجم از بی برنامهای، باعث میشد کلافهتر بشم.
یه ساعت از ورودم به اتاق جدیدم نگذشته بود که صدای جیغ لنا به گوشم رسید. دودل بودم که برگردم پیشش یا نه که بالاخره بلند شدم برم که صداش قطع شد. بیخیال شدم و شروع کردم به خوندن جزوه یکی از درسهام که درس آسونی هم بود. درنهایت بدون هیچ وقفهایی تا آخر شب تونستم کامل بخونمش.
آخر شب بعد از تنظیم هشدارموبایلم، روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم به لنا فکر نکنم تا سریع خوابم ببره و بالاخره با هر سختی که بود، خوابم برد.
نمیدونم ساعت چند بود که بین خواب و بیداری صدای جیغ شنیدم.
با بیخیالی پهلو به پهلو شدم و حدس زدم که چند ثانیه دیگه جیغهاش تموم میشه دیگه. اما وقتی همراه جیغ زدنش، اسمم رو صدا زد، بیوقفه بلند شدم و به بیرون اتاق دوییدم. قلبم تند تند میزد از ترس این که نکنه اتفاقی واسهاش افتاده باشه. در اتاق رو به طرز وحشیانهای باز کردم که محکم به دیوار خورد و داد زدم: لنا؟ چی شده؟
اتاق تاریک بود. کلید برق رو زدم که دیدم کنج اتاق، مابین دیوار و کمد روی زمین نشسته و پاهاش رو بغل کرده. گریهکنان و با وحشت نگاهم میکرد.
به سمتش رفتم، کنارش نشستم و سعی کردم آرومش کنم: آروم باش، آروم باش لنا. فقط کابوس دیدی
لنا: نه، نه، به خدا خودش بود. بابات بود. به خدا کابوس نبود
صورتش سرخ شده بود و بدنش میلرزید. خواستم بلند بشم که با ترس دستم رو گرفت: تو رو خدا نرو، نرو وائل. میترسم دوباره بیاد
_ جایی نمیرم. هستم اینجا. فقط میخوام بگم یه لیوان آب بیارن
با ترس آب دهنش رو قورت داد: نمیخوام. آب نمیخوام. فقط تو رو خدا فقط جایی نرو. دوباره میاد
_باشه، باشه. من جایی نمیرم. لنا خواهش میکنم آروم باش. آروم و نفس عمیق بکش، آهان، آفرین، چندتا نفس عمیق بکش
اونقدر حالش بد بود که با سکته کردن فاصلهای نداشت. حرفش رو باور میکردم. درسته کسی کلید یدکی از این اتاق نداشت اما با وجود حرفهای لنا، یعنی اونقدر چشمش دنبال لنا بود که بسپاره یدکش رو درست کنن. قبل از این که وارد اتاق بشم، سایه یه نفر رو تو راه پلهها دیدم که فکر کردم شاید پیشخدمت باشه اما با شنیدن حرف های لنا...
_ دختر خوب بلند شو از روی زمین. بیا، بیا اینجا روی تخت بشین
دستش رو گرفتم و کمکش کردم. اگه بگم با دیدن گریههاش قلبم درد گرفت، دروغ نگفتم.
_ به تاجِ تخت تکیه بده. آهان، خوبه
لبهی تخت نشستم و پتو رو تا روی پاهاش بالا کشیدم.
لنا: وائل بابات بود، به خدا کابوس نبود
@NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.