با رسیدنمون به ورودی بیمارستان و پیاده شدن من از ماشین سامی، تعدادی خبرنگار به سمتم حمله کردن و شروع کردن به سوال پرسیدن که بیتوجه به سوالاتشون وارد بیمارستان شدم.
به سمت استیشن پرستاری رفتم که پرستاری که روی صندلی نشسته بود، با دیدنم از روی صندلیش به سرعت بلند شد و شروع کرد به سلام و احوالپرسی و دلداری دادن که حال بابام خوبه و اصلا جای نگرانی نیست و چند دقیقه دیگه وارد بخش میشه.
سامی: بیا بریم بشین رو صندلی
_ خوبم سامی
دستم رو گرفت: نیستی. بیا
به سمت مبلهای سالن انتظار رفتیم و روبروی همدیگه نشستیم و منتظر موندیم تا پدر بزرگوار اینجانب رو از اتاق عمل بیرون بیارن.
سر باندپیچی شده، لولهی تنفس و دستگاههایی که به تنش وصل شده بود، اولین چیزهایی بود که وقتی بابام رو از پشت شیشهی بخش مراقبتهای ویژه دیدم، توجهام رو جلب کرد.
به گفتهی دکترش، عمل سخت و سنگینی رو پشت سر گذاشته و حالا باید منتظر بههوش اومدنش باشیم.
با شنیدن اسمم توسط پرستاری که کنارم ایستاد، نگاهم رو از بابام گرفتم و به سمت پرستار برگشتم: بله
پرستار: آقای نبهان، دکتر میخوان توی اتاقشون با شما صحبت کنن
_ اتاقش کجاست؟
به راهرو اشاره کرد: بفرمایید از این طرف، من راهنمایتتون میکنم
با فاصله چند قدم، سامی با تلفن صحبت میکرد که با دیدن پرستار، سریع تماسش رو قطع کرد و به سمتم اومد: من هم میام
روبروی میز دکتر که نشستیم، دکتر بعد از ابراز امیدواری بابت بهبود بابا، عکس تصویر برداری شده از مغز بابا رو روی نگاتوسکوپ گذاشت و درمورد قسمتهای آسیب دیده و جراحی شده توضیح داد.
دکتر: پس از طی کردن روند بهبودی و ثابت شدن شرایط پدرتون میتونم دقیقا بگم که نیازی به عمل مجدد هست یا نه. جدا از این مسائل، موضوع دیگهای که باید عنوان کنم، در رابطه با عوارض بعد از عمل هستش.
جراحی هر قسمت از مغز ممکنه در گفتار، حافظه، عضلات ، تعادل، بینایی، هماهنگی و سایر عملکردها مشکلات خفیف یا شدیدی رو ایجاد کنه و ممکنه کوتاه مدت باشه و یا کلا از بین نره. البته بیمارهایی که دچار ضعف اندام میشن، باید برنامه فیزیوتراپی منظمی داشته باشن. در کل خواستم بهتون بگم باید آمادگی پذیرش عوارض بعد از عمل رو داشته باشید
به سامی نگاه کردم. اون هم مثل من، در کمال سکوت، به من نگاه میکرد و حرفی نمیزد.
توی ماشین سامی، غرق فکر بودم که با صدای سامی، نگاهم رو از مسیر روبرو گرفتم و نگاهش کردم: بله
سامی: ناراحت نباش. شنیدی که دکتر گفت زود به هوش میاد
دوباره به مسیر روبرو نگاه کردم و گفتم: لنا رفته، هیچ خبری هم ازش ندارم، بابا هم که اینطوری شد. دارم فکر میکنم که چه کار میتونم انجام بدم
سامی: فردا برو بیمارستان، تا فردا هم که به هوش اومده و الحمدالله هوشیاریش کامل میشه، مرد و مردونه باهاش صحبت ک...
یه آن با عصبانیت میون حرفش پریدم: مرد و مردونه؟ سامی اون علنا داشت به لنا تجاوز میکرد. اگه من نرسیده بودم معلوم نبود چی به سر لنای من میاومد. هر چند همین الان هم...
نفس عمیقی کشیدم و با صدای آهستهای گفتم: همین الان هم ازش خبر ندارم
سامی: جواب نداد؟
چنگی میون موهام زدم: خاموشه. تو سالن بیمارستان چند دفعه تماس گرفتم اما خاموش بود
سامی: حتما حواسش پیش خانوادهش بوده و یادش رفته موبایلش رو به شارژ وصل کنه. نگران نباش، نهال هم از این سر به هوا بازیها داره
_ نمیدونم سامی، نمیدونم. خدا کنه همین باشه که تو میگی. خیلی نگرانشم
سامی: اینقدر که نگران لنا هستی، نگران بابات که تو آی سی یو بستری شده نیستی ها
_ بابام در حقم نامردی کرد. اما لنا، عشق و زندگیمه
سامی: به هرحال به حرفم فکر کن. فردا برو باهاش صحبت کن تا اون وکیل مزخرفش ممنوعالخروجیت رو درست کنه. من واسه برنامههای خودت میگم. اگه میخوای بری پیش لنا، برو باهاش حرف بزن. اگه نمیخوای پس هیچی
_ معلومه که میخوام
سامی: پس با سیاست رفتار کن
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب کلمه سیاست رو زمزمه کردم.
_ سامی نگاهش که میکنم، صحنههای اون شب واسهام زنده میشه و حالم رو خراب میکنه. باورت میشه دیگه هیچ حسی نسبت بهش ندارم؟
سامی: باورم که میشه اما درک نمیکنم. چون اخلاق بابام زمین تا آسمون با بابات فرق داره. حالا بیخیال، شام بریم خونه من یا بریم رستوران؟
_ نه من رو برسون خونه خودم، تو برو پیش نهال. دختر بیچاره تنهاست
سامی: تنها که نیست، ظهر مامانش اومد
با کمی تعحب گفتم: مامانش؟
سامی: آره. بدجنس به من نگفته بود. وائل نمیدونی کپ کرده بودم ها
_ عکسالعملش چی بود؟
سامی: والله من تصورم این بود که یه کشیده تو گوش من یا نهال میزنه اما زن بیچاره تا نهال رو دید زد زیر گریه و با مهربونی با من برخورد کرد و پسرم صدام میزد
_ خب پس خیالت راحت شد
سامی: تو بیمارستان داشتم با نهال صحبت میکردم، بهش گفتم میرم آپارتمان خودم که مادر و دختر راحت باشن
@NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.