ظرف سوپ رو روی میز گذاشت. صاف نشست و لبهاش رو با دستمال کاغذی پاک کرد.
نگاهم کرد: من به طراحی سیاه قلم علاقه دارم
_ دنبال این علاقهات هم رفتی؟
لنا: آره. زیاد طراحی میکردم
_ به صورت حرفهای؟
لنا: نه اما خب بدک نبود
لبخند زدم: به لطف رشتهام کاغذ سفید در سایزهای مختلف زیاد دارم. اما خب مداد طراحی سیاه قلم ندارم
لنا: میخوای طراحی کنم؟
_ اگه میتونی
لنا: تونستن رو که میتونم اما...
_ اما چی؟
نفس عمیقی کشید: هیچی. یه مداد ساده هم داشته باشی هم میتونم طرح بزنم
با تعجب گفتم: واقعا؟
با بیتفاوتی گفت: آره، سادهست
لبخند زدم و دلم خوشحال شدم. این از اولین قدم.
_ عصر قبل از اینکه بریم خونه سامی، اول وسایل اصلی طراحی رو میگیرم
یه ابروش رو بالا برد: جان؟ مگه چندتا طراحی میخوای؟
لبخند دندوننمایی زدم: زیاد
لبخند محوی زد: باشه. حالا بریم کاغذ و قلمت رو بهم بده
_ عزیز من صبر کن نهار بخورم
دست به سینه نشست و لبخند زد: حواسم نبود، ببخشید
نهارم رو با حس سنگینی نگاه لنا روی چهرهام تموم کردم. باهم به داخل اتاق برگشتیم و مستقیم رفتم کنار تختم.
پایین تختم، کشو باریک اما پهنی وجود داشت که ورقهای طراحیم رو اونجا نگه میداشتم تا لکه یا خطی روشون نیوفته.
کشو رو باز کردم و به لنا که روی صندلی پشت میز مطالعه نشسته بود، گفتم: چه سایزی بدم؟
لنا: نمیدونم. خودت چه سایزی میخوای؟
نگاهی به ورقها انداختم و گفتم: آسه خوبه به نظرم
چند ورق برداشتم و کشو رو بستم.
_ الان تخته شاسی میارم اما این ورقها رو بذار زیر ورقی که میخوای روش طراحی کنی
ورقها رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت.
در یکی از کمدهای زیر کتابخونه رو باز کردم و جامدادی و تخته شاسی رو بیرون آوردم. در کمد رو بستم و جامدادی رو باز کردم. تخته شاسی رو به لنا دادم و توی جامدادی دنبال مداد گشتم.
_ چند مدل مداد دارم ، نمیدونم کدومش به کارت میاد
لنا: ببینم همه رو
مدادها رو بیرون آوردم و لنا از بینشون یکی رو انتخاب کرد و گفت: خب، حالا چی رو بکشم؟
کامپیوتر رو روشن کردم: صبر کن لطفا
از بین فایلهام یکی از عکسها رو باز کردم و به لنا نگاه کردم: نظرت چیه؟
لنا: قشنگه
لبخند زدم: نه منظورم این بود که میتونی طراحی کنی این عکس رو؟ واسهات سخت نیست؟
لنا: نه راحته
_عاشقش نشی ها
با تعجب نگاهم کرد که خندهام گرفت.
لنا: عاشق چی؟
_ عاشق عکسم
لبخند محوی زد: چشم حتما
لبخند زدم: آفرین دختر گل. خب جامدادی که هست، پاک کن و تراش هم داخلشه. فقط یه چیزی
نگاهم کرد: چی؟
_خیلی ناجوره من برم بخوابم نه؟
با تعجب گفت: نه. اصلا
کف دستم رو روی گردنم کشیدم: پس،اگه به چیزی احتیاج داشتی یا کارم داشتی حتما بیدارم کن. باشه؟
لنا: باشه. امیدوارم، خوب بخوابی
لبخند زدم و نزدیکش ایستادم و روی سرش رو بوسیدم: مرسی عزیزم. فعلا ظهرت به خیر
خجالت کشید و با خجالت، زمزمهوار گفت: ظهر به خیر
از اتاق بیرون اومدم و درو بستم. وارد اتاق خودم شدم و مستقیم به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم.
خوشحال بودم بابت همین اولین قدمی که هر چند کوچیک بود.
هشداری برای سه ساعت دیگه تنظیم کردم و موبایل رو روی عسلی گذاشتم.
اونقدر به لنا فکر کردم که کم کم، خوابم برد.
با صدای موبایلم با خوابآلودگی چشمهام رو باز کردم. هشدار رو قطع کردم و نگاهی به ساعت انداختم. خواستم دوباره چشمهام رو ببندم اما با فکر به لنا، بلند شدم و روی تخت نشستم.
کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم و مستقیم به سمت سرویس بهداشتی رفتم. دوش بعد از خواب، حالم رو بهتر میکرد.
چند ضربه آروم به در زدم و گفتم: وائلام
چند ثانیه بعد در باز شد. با دیدن صورتش لبخند زدم. کنار لپ و روی پیشونیش سیاه شده بود.
لنا: سلام
در رو باز کرد و کنار ایستاد.
لبخند زدم: سلام لنا خانم. خوبی شما؟
داخل رفتم و قبل از اینکه از کنارش رد بشم خم شدم و لپش رو بوسیدم.
@NeiloofarBakhtiary
BINABASA MO ANG
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.