چند دقیقه بعد به کویر رسیدیم. جایی که پر بود از چادرهای صحرایی و جمعیت زیادی که از تیپ و استایلشون مشخص بود توریست و گردشگر هستن.
از ماشین که پیاده شدیم، چند قدم از ماشین دور شدم که وائل صدام زد: لنا؟
به سمتش برگشتم و نگاهش کردم که دیدم بهم اشاره کرد منتظرش بمونم چون داشت با راننده صحبت میکرد. همونجا ایستادم و منتظر موندم صحبتش تموم بشه.
به جمعیت نگاه کردم که اکثرا خوشحال بودن و میخندیدن و صدای صحبتهاشون میاومد. زبانهای مختلفی داشتن. عربی، انگلیسی، آلمانی و حتی ترکی.
با صدای وائل از پشت سرم یه لحظه ترسیدم.
وائل: بریم. اِ چیشد؟
_ هیچی. ترسیدم
دستش رو پشت کمرم گذاشت: خب، حالا به نظرت اول چه کار کنیم؟
_ اول و آخر داره؟ بریم تو کویر، همین
لبخند زد: نه عزیز من. فقط که همین نیست. اینجا میشه کلی خوش گذروند. بیا تا نشونت بدم
دستم رو گرفت و من رو همراه خودش برد. بعد از رد شدن از بین جمعیت، به سمتی رفتیم که پر بود از موتورهای چهارچرخ.
_ موتور سوار بشیم؟
نگاهم کرد: میترسی؟
_ نه فقط سوال پرسیدم
وائل: خوبه. بیا
دوتا موتور مشکی رنگ انتخاب کرد و خواست هزینه کرایهشون رو حساب کنه اما مسئولش درحالی خیلی گرم و با احترام زیادی با وائل برخورد میکرد، هزینه رو قبول نکرد و گفت مهمون من باشید.
وائل: بیا سوار شو
_ تنها؟
وائل: آره دیگه. برای هردومون گرفتم
_ تنهایی میترسم. من تاحالا تنهایی سوار موتور نشدم
لبخند محوی زد و گفت: خب پس خوش به حال من شد
_ چی؟ یعنی چی؟
وائل: هیچی
به مسئولش گفت که فقط یکی از موتورها رو میبریم
روی موتور نشست و به من که ایستاده بودم و نگاهش میکردم گفت: بیا دیگه
به سمتش رفتم و کنارش ایستادم که گفت: دستت رو بذار روی شونهام، بعد پات رو بذار روی این قسمت و خودت رو بکش بالا و پشت سرم بشین
همینکار رو انجام دادم، اما با فاصله نشستم.
وائل: بریم؟
_ بریم
وائل: دستهات رو بذار روی شونهام که یه وقت نیوفتی
_ باشه
موتور رو روشن کرد و به آرومی حرکت کرد. از جایگاه موتورهای کرایهای که بیرون اومدیم، داشتم به منظره نگاه میکردم که سرعتش رو بیشتر کرد.
ترسیدم و ناخوداگاه دستهام رو از دوطرف پهلوهاش رد کردم و روی شکمش حلقه کردم.
نمیدونم وائل بدجنس شده بود یا من اینطوری حس میکردم که دوباره سرعتش رو بیشتر کرد.
باد به صورتم میخورد و کمی اذیتم میکرد، برای همین صورتم رو کمی پایین، پشت شونهی وائل چسبوندم که دیگه باد توی صورتم نخورد و راحت تونستم به اطرافم نگاه کنم.
هرچی جلوتر میرفتیم، جمعیت کم و کمتر میشد. تا اینکه کم کم سرعت موتور رو کم کرد و با سرعت کمی حرکت کرد.
وائل: خوبی لنا؟
_ خوبم. میشه نگه داری؟
وائل: حالت بد شده؟
_ نه میخوام روی شنها قدم بذارم
دستهام رو از دور کمرش برداشتم و از روی موتور پایین اومدم. حس فوقالعادهای بود.
نسیم خنک صورتم رو نوازش میداد و گرمای خورشید، پوستم رو لمس میکرد. حتی راه رفتن روی شنهای نرمِ زیر پاهام، حس خوبی رو بهم منتقل میکرد. اما آرامشش، فوقالعاده بینظیر بود.
چشمهام رو بستم و چند نفس عمیق کشیدم. چند دقیقه رو به همین منوال گذروندم که صدای وائل حواسم رو به خودش جلب کرد.
وائل: دوستش داری؟
چشمهام رو باز کردم و نگاهش کردم.
با لبخند محوی که روی لبهاش نشسته بود، نگاهم میکرد.
_ فوقالعادهست وائل. واقعا ممنونم
لبخندش پررنگتر شد: خواهش میکنم. خوشحالم که خوشت اومده
از موتور پیاده شد و به آرومی روی شنها قدم برداشت.
http://t.me/NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.