❄ بخش ۷۰ ❄

22 4 0
                                    

_ خیلی خب. حالا که این‌طور شد و البته هوا خیلی خوبه، به‌ نظرم بهتره بریم رستوران ساحلی
لنا: وای آره خیلی خوبه
با کنجکاوی نگاهش کردم: از کجا میدونی؟
لنا: دوستم که پارسال خانوادگی با تور اومده بودن دبی، واسه‌ام تعریف میکرد
_ چه جالب. کجاها رفتن؟
لنا: حقیقتش اسم‌هاشون یادم نیست. بیش‌تر از رستوران‌ها و بازار و فروشگاه‌هاشون تعریف میکرد که رفته بودن‌. اما با دیدن عکس‌هاشون که توی کویر گرفته بودن، عاشق کویرش شدم. خیلی قشنگ بود
_ شب هم موندن؟
لنا: کویر؟
_ آره
لنا: نه فقط سوار یه ماشین شاسی بلند شده بودن که از از تپه‌های کویر بالا و پایین میرفت
_ من ساحل رو ترجیح میدم. حالا میریم، میبینی خودت
ذوق زده گفت: آخ جون. مرسی وائل
_ خواهش میکنم
لنا: دستت بهتره؟
_ آره خدا رو شکر. بعد از میدون برو سمت اولین ورودی
لنا: باشه
کم کم به ساحل نزدیک شدیم و گفتم: اون‌جا، اون رستورانه‌‌ست. به سمت تابلوی پارکینگش برو
لنا: وائل کور نیستم‌ ها
کوتاه خندیدم: گفتم شاید حواست نباشه و ندیده باشی
وارد پارکینگ شدیم و مثل دفعه قبل خیلی خوب ماشین رو پارک کرد.
از ماشین که پیاده شدیم نفس عمیقی کشید و گفت: آخیش، بوی دریا میاد، مثل شمال
_ شمال؟
درحالی که کنارهم به سمت ورودی رستوران میرفتیم، گفت: شمال منظورم شمال کشور ایرانه. همون شهر‌هایی که کنار دریای خزر هستن
_ آهان. دریا دوست داری؟
لنا: از صدای موج و صدف‌های تو ساحل خیلی خوشم میاد وگرنه تاحالا تو دریا نرفتم
_ متاسفانه ساحل این‌جا صدف نداره اما موج‌هاش صدا داره
با تعجب ایستاد و نگاهم کرد: اِ؟ یعنی خدا یادش رفته صداش رو قطع کنه؟
چند ثانیه با تعجب نگاهش کردم که شروع کرد به خندیدن‌.
خودم هم خنده‌ام گرفت: خیلی بی‌مزه‌ای لنا
لنا: میدونم میدونم
وارد رستوران شدیم و میزی رو انتخاب کردیم که دقیقا روبروی ساحل بود. پشت میز نشستیم و منو رو باز کردم: با غذای دریایی چطوری؟
صورتش رو چندش‌وار جمع کرد: اصلا میونه خوبی ندارم
_ باشه پس استیک خوبه؟ این‌جا به جز غذاهای دریاییش، استیک خیلی خوبی داره
لنا: خوبه
بعد از تحویل گرفتن سفارش توسط گارسون به صندلی تکیه دادم و به لنا نگاه کردم که با ظرف شیشه‌ای روغن زیتون روی میز بازی میکرد و مشخص بود فکرش درگیره.
_ لنا؟
نگاهم کرد که ادامه دادم: خوبی؟
لبخند محوی زد: چطور؟
_ حس کردم فکرت درگیره
لنا: داشتم به شرط بابات فکر میکردم
دستم رو روی دستش گذاشتم: به اون فکر نکن، به دریا نگاه کن. ببین چقدر قشنگه
به دریا نگاه کرد و دستش رو از زیر دستم برداشت و به عنوان تکیه‌گاه زیر چونه‌اش گذاشت. همون لحظه جت غریق نجات رد شد.
_ شمال که رفته بودی، سوار جت شدی؟
لنا: نه
_ چرا؟
لنا: چون هزینه‌اش زیاد بود
_ آهان. این‌جا اون‌قدر هم گرون نیست. اگه روز بود میبردمت سوار بشی. تو شب زیاد جذابیت نداره
لنا: مرسی از لطفت
_ لنا؟
لنا: بله؟
_ به من گاه کن
نگاهم کرد که گفتم: پکر نشو
لبخند زد: سعی میکنم
_ خب، میخوای تا قبل از اینکه شام‌ برسه، بازی کنیم؟
لنا: بازی؟
_ آره جرعت و حقیقت. بازی کنیم؟
لبخند زد: بازی کنیم
_ خب اول تو بپرس
لنا: جرعت یا حقیقت؟
_ حقیقت
متفکرانه نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت: چه کاری کردی که هیچ کس خبر نداره؟
یه مقدار فکر کردم و گفتم: سیگار کشیدم
با تعجب نگاهم کرد: به شخصیتت نمیاد
لبخند زدم: یه دفعه بود. خب حالا جرعت یا حقیقت؟


🎀💖 اینستگرام و تلگرام: NeiloofarBakhtiary 🎀💖
⭐⭐⭐ دوستان عزیزم ووت یادتون نره⭐⭐⭐

عشق غیرمنتظرهOnde histórias criam vida. Descubra agora