💛 بخش ۱۲۹ 💛

21 2 0
                                    

لنا: آره میخواستم بگم سامی میشه من توی اتاق مهمان بخوابم؟
سامی همون‌طور که تند تند تخمه میشکست و نگاهش به بازی فوتبال بود، گفت: آره عزیزم هرجا دوست داری بخواب
لنا: باشه پس من میرم اون‌جا بخوابم
و بهم اشاره کرد قرص یادت نره که واسه‌اش چشمک زدم.
سامی: اوه وائل نگاه کن رونالدو عجب پاسی داد. دمش گرم
_ سامی
همون‌طور خیره به تلویزیون گفت: جان
_ مسکن داری؟
برگشت نگاهم کرد: واسه چی؟ سردرد داری؟
_ نه برای لنا میخوام
سامی: هم ژلوفن هست تو یخچال هم نوافن. صبر کن بیارم
خواست از روی مبل بلند بشه که گفتم: نه بشین خودم میارم
سریع بلند شدم: کیسه آب گرمت کجاست؟
سامی: تو کشو دومی کنسول توی اتاقم
_ فهمیدم
سامی: یه کاسه آب بذار تو ماکروویو زودتر جوش میاد بعد بریز تو کیسه آب گرم
نهال: من میذارم
ده دقیقه بعد سینی به دست، پشت در اتاقی که لنا استراحت میکرد، ایستاده بودم. به آرومی در زدم که صدای ظریفش رو شنیدم: بیا داخل
وارد اتاق شدم و در رو بستم. چراغ اتاق خاموش بود و اما نورِ لامپِ آباژور کنار تخت، فضا رو نیمه روشن کرده بود.
روی لبه تخت نشستم و سینی رو روی پاهام گذاشتم.
لنا: مرسی وائل
لیوان آب و قرص رو به سمتش گرفتم و گفتم: خواهش میکنم
بعد از خوردنش، لیوان رو از دستش گرفتم و توی سینی گذاشتم.
_ حالا به پهلو دراز بکش، این کیسه آب گرم رو بذارم روی کمرت
بدون هیچ حرفی به پهلو دراز کشید و نگاهم کرد. دمای کیسه آب گرم رو چک کردم. داغ بود اما نه تا حدی که بسوزه.
آروم روی کمرش گذاشتم که گفت: وائل فقط پایین کمر درد میگیره
_ چه جالب! من فکر میکردم کل کمر درد میگیره
لنا: کاش کل کمر درد میگرفت. همه‌ی دردش فقط قسمت پایین دل و کمر جمع میشه. به حدی که آدم حس میکنه دارن از وسط نصفش میکنن
خیلی دردناکه وائل. خوش‌ به‌ حالت پسری
کیسه رو کمی جابه جا کردم و گفتم: فقط به ‌خاطر این میگی؟ خب پسرها هم سختی‌های خودشون رو دارن دردونه من
سینی رو از روی پام برداشت و روی تخت گذاشت و دست دیگه‌ام رو بین دست‌هاش گرفت. درحالی که به انگشت‌هام نگاه میکرد و با سر انگشت‌های خودش، خطوط فرضی رو کف دستم میکشید، گفت: اگه چند دقیقه دیرتر می‌اومدی..
نذاشتم حرفش رو کامل کنه: قرار بود دیگه به اون اتفاق فکر نکنیم
با ناراحتی نگاهم کرد: میشه؟
_ آره خوشگلم میشه
سری تکون داد و زیر لب گفت: حتما میشه دیگه
لبخند زدم از این دلبری‌های ناخودآگاهش. خودش که نمیدونست همین حرکات و رفتار به نظر خودش کاملا عادی، چه دلی از من میبره.
_ بله میشه. راستی لنا در مورد اتفاقی که دیشب افتاد، فقط نهال و سامی خبر دارن که سامی به نهال گفته کار یکی از دشمن‌های بابام بوده
زیرلب زمزمه کرد: دشمن. دشمن؟
نفس عمیقی کشید و گفت: باشه. بده بذارمش روی شکمم
منظورش به کیسه آب گرم بود.
_ خوابت میاد؟
همون موقع خمیازه ای کشید و بعدش گفت: تنم کوفته‌ست و خسته‌ام
خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم و خواستم صاف بشینم که دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرد و روی گلوم رو بوسید. بوسید اما ندونست چه هیاهویی تو قلبم به پا کرد. صورتم رو تو فاصله میلی‌متری از صورتش نگه داشتم، چند ثانیه تو چشم‌هاش خیره شدم و نوک بینیش رو بوسیدم. لبخند زد. ظهر به‌ خیر گفتم و بعد از شنیدن ظهر به ‌خیر گفتنش، از روی تخت بلند شدم و برخلاف خواسته قلبم از اتاق بیرون رفتم.
سینی رو روی کانتر گذاشتم که سامی پرسید: بهتره؟
_ کمی
نهال ظرف میوه و آجیل رو از توی آشپزخونه آورد و روی میز گذاشت: سامی صدای تلویزیون رو کم کن. وائل چی میخوری؟ آب‌میوه؟ نسکافه ؟ قهوه؟
سامی: کاپوچینو هم هست
کنارش روی مبل نشستم و رو به نهال گفتم: نه مرسی چیزی نمیخورم
نهال روی مبل سمت چپم نشست: وائل به‌ نظرت بهتر نیست لنا چند جلسه با یه روانشناس صحبت کنه؟ حتی من یکی رو میشناسم این‌جا. تعریفش رو زیاد شنیدم
http://t.me/NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now