💕 بخش ۱۴۹ 💕

13 1 0
                                    

_ تو که میدونی من هم چقدر دوستش دارم
نهال: آره اما به‌ نظرم اون بیش‌تر دوست داره
_ آره میدونم
نهال: تو یه‌ جورایی مغرور برخورد میکنی
_ شاید در حضور دیگران این‌طور به نظر برسه اما وقتی فقط خودمون دوتا باشیم نه
نهال: ای شیطون
چشمک زدم و ریز ریز خندیدم.
نهال: راستی لنا واسه عروسی سبحان و طلا لباس گرفتی؟
_ نه هنوز نگرفتم. تو گرفتی؟
نهال: نه من هم نگرفتم. پنجشنبه عروسیشونه، دو روز بیش‌تر وقت نداریم. شب بریم خرید؟
_ نه امشب نمیتونم
نهال: چرا آخه؟
_ تا بخواییم بریم خرید کنیم و شام بخوریم و برگردیم میشه ساعت یک نیمه شب. وائل فردا صبح کلاس داره. سرکلاس کسل میشه
نهال: من حرفم رو پس میگیرم. تو خیلی بیش‌تر عاشقی انگار
_ نه نهال بحث عاشقی نیست، من نمیخوام برنامه وائل بهم بخوره
نهال: فقط به‌ خاطر یه خرید؟
_ خب فردا شب میریم دیگه. یعنی‌ خدایی تو الان داری چونه میزنی که همین امشب بریم خرید؟
نخودی خندید: آخه حوصله‌ام سر رفته
_ آهان همون پس این رو از اول بگو. شب پیش من بمون
نهال: یعنی سامی رو تنها بذارم؟ خوابم نمیبره که
خندیدم: تو دیگه خیلی شوهر ذلیلی
نهال: آره ارواح عمه‌ات‌. دیگ به دیگ میگه ته دیگ
_ وائل که شوهرم نیست
نهال: بالاخره که میشه
با حرف نهال، به وائلی که غرق بازی و رقابت با سامی بود، نگاه کردم. درسته وائل سن کمی داشت اما بهم ثابت کرده بود مرد بودن به سن و سال نیست. دلم واسه‌اش ضعف رفت و تو دلم دعا کردم خدا عشقم رو زیر سایه خودش حفظ کنه.
نهال: خانم کجایی؟
لبخند زدم: داشتم قربون صدقه عشقم میرفتم. حسود خانم
خندید: عزیزم حسودی نمیکنم. جوجه‌ای که در حال حاضر توی شکمم دارم نشونه‌ی زیادی قربون صدقه رفتن‌های من برای سامیه
فردا شب چهارنفری رفتیم خرید. بعد از کلی گشت و گذار توی مغازه‌ها و پرو کردن لباس‌های مختلف، بالاخره من یه لباس مجلسی‌ مدل ماهی انتخاب کردم. اسم جنس پارچه‌اش رو نمیتونستم اما رنگ‌های مختلفی داشت که به انتخاب وائل، طلایی رنگش رو برداشتم.
وقتی پروو کردم، خیلی قشنگ به تنم نشسته بود و با دیدن خودم توی آینه کلی ذوق کردم. نهال هم لباس‌ مجلسی کوتاه ولی دنباله‌دار و قرمز رنگی رو انتخاب کرد که بلندی جلوی لباسش تا روی زانوهاش بود و قسمت‌هایی از لباس، گیپور و نگین‌کاری شده بود ولی انصافا خیلی بهش می‌اومد.
پسرها هم گفتن کت و شلوار مشکی دارن و ترجیح دادن خرید نکنن که بعد از اون طبق معمول رفتیم رستوران تا شام بخوریم.
حین شام بحث من و نهال سر انتخاب آرایشگاه بود که به پیشنهاد نهال، با ثمین تماس گرفتم و ازش خواستم تا یه آرایشگاه خوب بهمون معرفی کنه و به این ترتیب، وقت آرایشگاه رو هم گرفتیم و خیالمون راحت شد.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم گفتم: نهال میشه لطف کنی موبایلم رو از داخل کیفم دربیاری؟
از روی صندلی بلند شد: آره عزیزم
از توی کیفم موبایلم رو درآورد و به سمتم اومد. با دیدن اسم وائل روی صفحه موبایلم، سریع جواب دادم: جانم
وائل: نفس من چطوره؟
_ خوبم عزیزم، تو خوبی؟
وائل: نه زیاد
_ چرا؟ چیزی شده؟ کجایی الان؟
وائل: با سامی اومدیم کافه. اتفاق از این مهم‌تر که من دلم واسه لنام تنگ شده؟
حس کردم یه پروانه تو دلم پر زد و گفتم: من‌ هم همین‌طور
وائل: دورت شلوغه نمیتونی راحت صحبت کنی؟
_ دقیقا عزیزم
وائل: فدای سرت. من چند دقیقه دیگه بیام دنبال عشقم؟
_ تقریبا سی دقیقه دیگه
وائل: باشه عشقم، چیزی احتیاج نداری؟
_ نه عزیزم مرسی
وائل: فدای تو خوشگلم. خب عزیزم پس نیم ساعت دیگه میبینمت. کاری نداری؟
_ لطفا با احتیاط رانندگی کن و با سامی کورس نذارین
وائل: چشم هرچی عشقم بگه
_ چشمت بی بلا. فعلا خدافظ عزیزم
وائل: فعلا خدافظ نفس من
قطع کردم و به نهال که پشت سرم روی صندلی نشسته بود، گفتم: نهال بیا عکس بگیریم
بلند شد و اومد پشت سرم ایستاد: با اسنپ چت بگیر. فیلترهای بامز‌ه‌ای داره
همین‌کار رو کردم و چندتا عکس بامزه گرفتیم.
نهال: برای من هم بفرستشون تا توی اینستگرام پست کنم
موبایلم رو به دستش دادم: این موبایل من خدمتت‌. هر کدوم رو دوست داشتی برای خودت بفرست
لبخند زد: تنبل
_ واقعا حوصله کار با موبایل رو ندارم
روی صندلی کنارم نشست: تنبلی دیگه عشقم
بالاخره بعد از سی دقیقه کار موهام تموم شد و تونستم از روی صندلی بلند بشم. موهام رو شنیون زیبای باز و بسته درست کرده بود و آرایشم هم با وجود لایت بودنش خیلی چهره‌ام رو تغییر داده بود. واقعا عالی شده و همون‌طور شده بود که میخواستم.
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora