سامی: از کجا میشناسی؟ کی هست؟
نهال: دوستِ عمهام . دکتر پروانه زند. بعد از ازدواجش اینجا زندگی میکنه. یادمه عمه خیلی ازش تعریف میکرد چون خودش به خاطر یه سری مسائل زناشویی که بین خودش و شوهرش پیش اومده بود، تلفنی ازش مشاوره میگرفت
سامی: بد هم نیست. نظرت چیه وائل؟
_ با خودش صحبت میکنم اگه خواست میبرمش. فقط نهال لطف کن شماره یا آدرس مطبش رو بهم بده
از روی مبل بلند شد: صبر کن با عمهام تماس بگیرم تا بگم شمارهاش رو واسهام بفرسته
سامی: وائل نگاه کن پسر عجب سانتی زد
نگاهم به فوتبال بود، اما هیچی متوجه نمیشدم. همهی فکرم تو اون اتاق، روی تخت بود.
چند دقیقه به همین منوال گذشت اما دلم طاقت نیاورد.
_ میرم پیش لنا
سامی: باشه
نهال همه حواسش به موبایلش بود و تند تند متنی رو تایپ میکرد.
آروم در رو باز کردم و نگاهش کردم که دیدم به پهلو دراز کشیده. پایین تخت نشستم و به نیم رخش که توی اتاق نیمه روشن خوب دیده نمیشد نگاه کردم. دستم رو روی لبه تخت گذاشتم و به تخت تکیه دادم. نفس عمیقی کشید و یه دستش رو زیر سرش گذاشت و دست دیگهاش رو روی دستم گذاشت.
_ بهتری؟
با صدای گرفتهاش گفت: نه
با نگرانی گفتم: میخوای بریم دکتر؟
لنا: نه
دستش رو بین دستهام گرفتم و بوسیدم: چه کار کنم احساس بهتری داشته باشی؟ هوم؟
لنا: نمیدونم
_ نظرت چیه باهم بریم پیش روانشناس؟
لنا: الان؟
لبخند زدم: نه عزیز دلم. همین الان که نه. فردا یا شاید پس فردا. هر وقت که تو بخوای
لنا: نمیدونم
_ میدونی لنا، به نظر من بهتره بری پیش یه روانشناس. با هم صحبت کنید
لنا: اما تو گفتی با هم میریم
_ قربونت برم معلومه که باهم میریم. منتها شاید دکتر بخواد با خودت تنها صحبت کنه
حرفی نزد که گفتم: لنا من نگرانتم. روحیه تو خیلی لطیف و حساسه. قطعا یه روانشناس میتونه به هردومون کمک کنه. به اینکه چطوری تو این مشکل رو فراموش کنی، به اینکه من چه برخورد داشته باشم تا تو احساس بهتری داشته باشی و خیلی چیزهای دیگه
نفس عمیقی کشید و زمزمه کنان باشهای گفت.
خمیازهای کشیدم و لبخند زدم: لنا خانمی عادتمون دادی ظهرها بخوابیم ها
لنا: خوابت میاد؟
_ آره. من هم خستهام
دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم: تشک و پتو بیارم تا پلکهام سنگین نشده
بلند شدم به سمت کمد دیواری اتاق رفتم. در کمد رو باز کردم که یه خروار تشک و پتو روی سرم ریخت و زمین خوردم.
_ نگاه کن تو رو خدا. سامی خیر سرش مرتب چیده مثلا
از زیر آوار تشک و پتو بیرون اومدم و یه تشک و پتو برداشتم و بقیهشون رو سمت کمد هول دادم تا بعدا مرتبشون کنم.
پایین تختی که لنا خوابیده بود تشک رو پهن کردم و پتو رو روی اون انداختم و یه بالشت هم برداشتم و قبل از اینکه روی تشک بشینم، گفتم: لنا به چیزی احتیاج نداری؟
لنا: نه
_ اگه به چیزی احتیاج داشتی، سامی و نهال که تو سالن هستن، اگر هم نه که خودم رو صدا بزن
لنا: باشه
روی تشک دراز کشیدم و بالشت زیر سرم رو مرتب کردم. هشدار موبایلم رو برای یه ساعت بعد تنظیم کردم و قبل از اینکه چشمهام رو ببندم گفتم: ظهر به خیر لنا
لنا: ظهر به خیر
کم کم چشمهام سنگین و سنگینتر شد و خوابم برد.
با تکون خوردن دستم بین خواب و بیداری چشمهام رو باز کردم که دیدم لنا تو بغلم دراز کشیده و سرش رو روی بازوم گذاشته. نیم رخش رو به قفسه سینهام چسبونده بود که دست دیگهام دور کمرش گذاشتم و روی سرش رو بوسیدم و باز خوابم برد. با صدای هشدار موبایلم از خواب پریدم. روی تشک نشستم و به سرعت هشدار رو قطع کردم و فکر کردم لنا خواب باشه اما نگاه کردم و دیدم اصلا تو اتاق نیست!
با گیجی نگاهی به کنارم انداختم. مگه تو بغلم نبود؟ خواب دیده بودم؟!
ای بابا دیونه نبودم که شدم. کش و قوسی به تنم دادم و بلند شدم و ایستادم.🌺🌈 اینستگرام و تلگرام: NeiloofarBakhtiary 🌺🌈
⭐⭐⭐ دوست من ووت یادت نره ⭐⭐⭐
ESTÁS LEYENDO
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.