part 60😈🧑‍🎓

2.3K 583 218
                                    


-حالا که اینجایی بیا جدی باهم حرف بزنیم!
+هووم؟!
اخمی کرد و روبه روی بک روی صندلی نشست:
-نمیتونی کمتر مثل هرزه ها خودتو به نمایش بزاری؟!
نیشخندی زد.
+مثل هرزه ها بودن بهتر از با تو بودنه!
چانیول چشماشو درشت کرد.



معمولا کسایی که بهشون میگفتن هرزه؛ جیغ و داد نمیکردند؟!
پس چرا این پسر اینقدر ریلکس و خونسرد بود؟!
پوزخند حرصی ای زد.
-مگه حرف با من بودنه؟! من فقط ازت دلیلشو پرسیدم، خیلی زیاد علاقه داری با من باشی؟!
توی چشمای چان زل زد.


+هه علاقه؟! توی چشمای من نگاه کن چیزی جز نفرت میبینی؟!
چانیول عصبی دستشو روی میز کوبوند.
-مگه من با تو چیکار کردم؟ هاا؟
ناباور مثل دیوونه ها شروع به خندیدن کرد.
اشکایی که به خاطر خندیدن توی چشماش جمع شدنو پاک کرد.
+آقارو باش! تازه میگه مگه چیکارت کردم؟!
تهدید وار گفت:
+میخوایی با جاروبرقی بی افتم به جونت بفهمی چیکار کردی؟!
چان انگشت اشاره اشو جلو اورد.



-ببین فقط یه فرصت، یه فرصت دیگه بهم بده؛ من از وقتی که فهمیدم دوست دارم دیگه هیچ کاری نکردم؛ اون اتفاقا همه اش مربوط به یه روز بود که توی زمانای مختلف جز به جز فهمیدی... بیا دوباره باهم باشیم!
لبخند ارومی زد.
+ببخشید که دیر به دیر اتفاقاتو فهمیدم.
-با خودت صادق باش، تو منو دوست داری، نداشتی چرا بعد دوماه اومدی پیشم؟ خودت با پاهای خودت اومدی...
نگاهشو به میز دوخت.



اییش لعنتی واقعا برای چی اینجا اومده بود که با این دراز اینقدر بحث کنه؟!
اصلا چرا همین الان پا نمیشد از خونه اش بیرون بره.
عصبی از جاش بلند شد.
+من میرم.
اروم سری تکون داد.
-اوکی لباسامو در بیا بعدش برو.
با اخم به لباسای تنش نگاه کرد.
+خیلیم ازت خوشم میاد لباساتو بهم میدی؟ لباسای خودمو بهم بده.


چان حالت فکری به خودش گرفت و بعد چند ثانیه بشکنی زد.
-فکر کنم تو ماشینای حمل زباله بتونی پیداشون کنی.
شوکه به چانیول زل زد.
+شوخی میکنی؟!
اخمو سری تکون داد.
-خیلیم جدیم!
جیغ بلندی زد.
+احمق دراز اونا مارک بودن.
-لباسایی که الان تنته هم مارکن.
ناراحت روی زمین نشست.
+ من عاشق اون لباسا بودم.



-یعنی حاضر بودی دوباره اون لباسای استفراغی رو بپوشی؟!
جیغی زد.
+میشستمشون روانی؛ اصلا تو چیکار به لباسای من داری؟!
-حالا که انداختمشون دور.
+گوشیمو کدوم گوری گذاشتی؟!
-روی کاناپه اس...



عصبی بلند شد و سمت کاناپه رفت.
+الان من به چه خری بگم لباس برام بیاره؟!
آهی کشید اما با فکر شیطانی ای که به ذهنش رسید نیشخندی زد.
قفل گوشیشو با ارامش باز کرد.
+انداختیشون دور دیگه... به درک میگم برام بیارن...
شماره ایکانو گرفت و صدای تماسو قطع کرد.
بعد از چند بوق تماس وصل شد.
-بکی؟!
+ددی؟!



My naughty student👨‍🎓Where stories live. Discover now