Part 5😈🧑‍🏫

4.7K 886 15
                                    

کای ابروهاشو بالا داد و پوزخندی زد.
-به نظرت لیاقتشو داری؟!
محکم لباشو روی هم فشار داد.
+اگه نزاری ببوسمت، کاری می کنم که باهام بخوابی!
-باهات بخوابم؟! اونوقت کی می خوایی این کار رو انجام بدی؟! من فردا دارم می رم.
شوکه به کای نگاه کرد.
واقعا می خواست فردا بره یا فقط داشت سربه سرش می زاشت؟!
آب دهنشو به سختی قورت داد.
+گفتی کاری می کنی که دست از سرت بردارم، برام مهم نیست که از نظر تو لیاقت دارم یا نه، هر فکری که می خوایی بکن، ولی باید بزاری ببوسمت، وگرنه...
کای چشماشو ریز کرد.
-وگرنه چی؟! هه...مثلا می خوایی چیکار کنی؟!
حرفی نزد و فقط تو چشمای کای نگاه کرد.
چرا این چشما، شکاک به نظر می رسیدن؟!
-وقتی بوسیدیم باید بری و دیگه پشت سرتم نگاه نکنی!
+ب...باشه...
خودشو جلو کشید و روی پای کای نشست.
کای به تاج تخت تکیه داده بود برای همین سرش بلند تر بود و راحت می تونست ببوستش.
+میشه فقط یه بوسه ساده نباشه؟!
کای نیشخندی زد.
-بوسه ساده نباشه؟! لابد یه چیزی می خوایی که تهش به سکس ختم شه و تا ابد مثل کنه بهم بچسبی؟!
(من اخر اینو جرش می دم، خودمم حرصم گرفته ازش/:)
چشماشو کلافه رو هم فشار داد.
+بزار فقط برای یه بارم که شده چند دقیقه بدون نیش و کنایه هات بگذره!
حرفش که تموم شد، بدون مکث محکم لباشو روی لبای پفکی کای کوبوند و چشماشو بست.
وقتی که لباشو گذاشت رو لبای کای، انگار که یه جریان الکتریسیتهاز بدنش عبور کرد؛ لرزی کرد.
ضربان قلبش بالا رفته بود و به شدت به قفسه سینه اش کوبیده می شد.
سرازیر شدن عرق سرد رو روی کمرش حس می کرد.
به خودش جرئت داد و بوسه یه طرفه ای رو شروع کرد.
بوسه ای که فقط از ته دلش بود و خودش می دونست چه قدر تلاش کرده تا بهش برسه...
شاید دو طرفه نبود و این دلش رو می شکست...ولی بهتر از هیچی بود...نه؟! بعد سه سال بهتر از هیچی بود...
با پیچیده شدن دستایی دور گردن و کمرش، به شدت و با تعجب چشماشو باز کرد.
کای برش گردوند و محکم روی تخت، زیر خودش خوابوند.
-فقط به چیزی که تو ذهنته فکر نکن...
بعد این حرف محکم لباشو رو لبای سهون گذاشت و خشن شروع به بوسیدنش کرد.
چی تو ذهنش بود؟!
به چی فکر نکنه؟!
با ورود زبون کای تو دهنش، زمان براش متوقف شد...
هرچی که تو ذهنش بود، تا تموم شدن این بوسه، اصلا براش مهم نبود...
دستشو به پشت موهای کای رسوند و تو بوسه ای که احتمالا از طرف یه الهه بهش هدیه شده بود، شریک شد...
وقتی که نفس کم اوردن عقب کشیدن...
کای هیچی نمی گفت و فقط تو چشمای سهون نگاه می کرد...
سهونم همینطور...ولی یه چیزی درست نبود، چرا نگاه اون چشمای سیاه با همیشه فرق می کرد؟
مغرور و پر از کنایه نبود...
کاای سعی می کرد که از طریق نگاهش یه چیزی رو بهش بفهمونه، یا فقط اون اینجوری فکر می کرد؟!
از روش کنار رفت...
-حرفت یادت نره...هرچی تو قلبته رو همینجا تموم کن...
کرخت بلند شد و نشست.
+هیچ وقت یادم نمیره...
........
با باز شدن در نیم خیز روی مبل نشست.
تازه رمز رو عوض کرده بود...باز چه عجوبه ای رمز درشو فهمیده بود؟!
با دیدن کریس پوزخندی زد.
+رمزمو از کجا فهمیدی؟!
کریس خودشو روی راحتی پرت کرد و پاهاشو رو میز چوبی روبه روش گذاشت.
-پسرخاله ات!
ابروهاش ناخوداگاه بالا پرید.
+پسرخاله ام؟!
کریس با بدبختی چهره اشو تو هم کشید.
-اره همونی که یه کنه به تمام معناست، کل پارتی رو بهم چسبیده بود و حتی نذاشت نصف لیوان مشروب بخورم...
بعد دهنشو کج و کوله کرد و ادامه داد...
-برای قلبت ضرر داره، شنیدم که تو دوره کارآموزیت بیماری قلبیت بیشتر شده...آخ بمیرم برات، الهی اون دختره عجوزه با قلب کوچیکت چیکار کرده...
با خستگی سرشو به راحتی تکیه داد.
-باور کن اگه می تونستم همون وسط تیکه تیکه اش می کرد، مغزمو به فاک داد...
+اها سوهو رو می گی؟! اون یه فن بوی اصیله! باور کن اینقدری که تا الان خرج آلبوم و کنسرتات و پوستر و کوفت زهرمارات کرده، می تونست با اون همه پولی که خرج توی بی مصرف کرده، یه مجتمع اپارتمانی تو گانگام بخره!
کریس بیخیال شونه ای بالا انداخت.
-می خواست نکنه، خودش خره!
+می دونی اون نامه های عاشقانه ای که تو کار آموزیت می گرفتی همه اش از طرف سوهو بوده؟!
کریس با کنجکاوی به جلو خم شد.
-همونی که لقبش فرشته نگهبان بود؟!
+اره...
-فکر کنم هنوزم نامه هاشو نگه داشته باشم، ولی هیچ وقت نفهمیدم اونا از کجا سر از تو کیف من در می اوردن.
نیششو باز کرد.
+خب معلومه من می زاشتمون(:
-خییلی...
+خودتی هرچی بگی... اصلا چرا اومدی خونه من لنگر انداختی؟! پاشو گمشو خونه همون کای جونت که به خاطرش از آمریکا اومدی کره...
کریس با کلافگی سرشو تو دستاش گرفت.
-من چه گناهی کردم که بین شما دوتا دیوونه قرار گرفتم؟!
گوشه لبشو کج کرد.
+بهت گفتم یا من یا اون...
-و منم بهت گفتم که دوتاتون به تخممین...
با چشمای گشاد شده نگاش کرد.
+خیلی بی ادب شدی...
-به تخمم...
کوسن مبلو برداشت و سمت کریس پرت کرد.
+جرئن داری یه بار دیگه این کلمه رو به زبون بیار تا همینجا بکشم پایین و اون تخمای کوفتیتو بترکونم...
(چند دقیقه تنفس عمیق^_^)
-به ت..
کریس خواست یه بار دیگه اون کلمه رو به زبون بیاره که حرفش با زنگ خوردن گوشی چانیول نصفه موند.
گوشی رو برداشت و نگاهی به اسم سهون که روی گوشی در حال خاموش روشن شدن بود، کرد.
این موقع شب چی می خواد این بچه؟!
+چیه؟!
-هیییووونگ، کجاااایی؟!
+تو خونه ام...چرا اینجوری حرف می زنی؟! کجایی؟!
-پششت درر خونه ااتم...
گوشیو قطع کرد و با تعجب به در خیره شد.
+واقعا پشت دره؟! چه عجب بدون اینکه فکر کنه می خوام به فاکش بدم اومده اینجا...
-کی؟!
+پسرخاله ام...
-یااا وایسا من برم تو اتاق، نگی من اینجام...
دستشو رو شونه کریس گذاشت و روی مبل نشوندش...
+اون نیست برادرشه...
-اها همون که هی به کای می گه منو بکن؟!
+چی؟!
-کای گفت پسرخاله ات هی بهش می گه منو بکن...
+کم زر بزن، اه منو باش دارم به اراجیف این دراز گوش می دم...
سمت در رفت و در رو باز کرد.
سهون پشت در، با کتی توی دست، دکمه های تا نصفه باز شده و موهای بهم ریخته ای ایستاده بود.
+اینجا چیکار می کنی؟!
-اگه با این وضع می رفتم خونه اوما جیییرم می داد...
+فردا چه جوری می خوایی بری مدرسه؟!
سهون دستشو تو هوا برد و انگشت اشاره اش رو چندبار تو هوا تکون داد.
-فردااا به گیلاسای بکهیون...
+مگه آلبالو نبود؟!
چانیولو از جلو در کنار زد.
-من امشب اینجا می مونم. ولی به فاکم نده خب؟! برو بکهیون به فاک بده اون کونش گنده تره...
وقتی که داخل خونه چانیول شد نگاهش به مجسمه خوش تراشِ هیونگش و بکهیون افتاد.
جلوش روی راحتی نشست.
-سوهو هیونگ اگه اینجا بود حاضر بود حتی با پاهات به فاک بره...اوه نه نمیشه پاهای تو خیلی گنده اس و سوراخ هیونگ کوچولوعه...اوه راستی، اوپا میشه به من امضا بدی تا کون بکهیونو جزغاله کنم؟! اونوقت اون کون گنده اش جزغاله میشه و دیگه کسی نمی خواد به فاکش بده، تازه در حقش لطفم می کنم(:
کریس تکخندی کرد.
-چه کیوته...کای چه جوری نمی تونه اینو به فاک بدتش؟!
چانیول با اخم روبه روی سهون وایستاد.
+تو به کای گفتی که به بکنتت؟!
سهون سرشو بالا گرفت.
-هیوونگ...کای فردا میره...کای؟ من؟ فاک؟
چشماشو بست، لباشو به حالت بوسیدن در اورد و تند تند سرشو تو هوا تکون داد.
کریس با این حرکت سهون از خنده رو راحتی پخش شد.
-وایی چه قدر بامزه اس، دیدی به من گفت اوپا...ای خدا...اشکال نداره کوچولو خودم می کنمت، غصه نداره که...
چانیول زیر بازوی سهون رو گرفت و بلندش کرد.
+کریس خفه شو...
سهونو سمت اتاق برد و آروم روی تخت خوابوندش.
کفشاشو از تو پاش در اورد و هیچ توجهی به سهون که تو خیالش داشت یکی رو می بوسید نکرد.
+آخه کای؟! آدم قطعی بود؟! اون از خودش اونم از اون بردار شلنگ تخته اش...
با یادآوری بکهیون نیشخندی زد.
+به زودی مال خودم میشی و حسابمو به جای برادرت با خودت تسویه می کنم!
.......‌‌‌‌....
آب دهنشو چندبار مزه مزه کرد.
سرش به شدت درد می کرد. به سختی رو تخت نشست و به اطرافش نگاه کرد.
محیط براش ناآشنا بود.
اینجا چیکار می کرد؟!
کی اورده بودش؟!
نگاهش به پاهای لختش افتاد و بعد کم کم بالا اومد و به لکه های خشکیده رو شکمش رسید.
دیشب چه غلطی کردم؟!
بلند شد و جلوی آیینه قدی تو اتاق ایستاد.
چشماشو کمی مالید و تو آیینه به خودش نگاه کرد.
وقتی که نگاهش به بدن پر از مارکش افتاد. جیغی زد و به عقب پرید که پاش لیز خورد و محکم زمین افتاد.
+آااایی کووونم...کون نازنینم...اوووخ...عرررر دیشب یکی کردتم...یا تمام ددی های سئول...ولی چرا سوراخم فقط یه خورده می سوزه و درد انچنانی نداره؟!
یه خورده تو فکر فرو رفت و دوباره صداش بلند شد.
+مااااامان...یه اسمایل دیک کردتم...آرزو به دل موندم...عرررر
ساکت شد و بق کرده به رو به روش خیره شد.
واقعا یکی کرده بودش؟!
ولی یارو چه قدر عوضی بود که حتی تا صبح صبر نکرده بود بیدار شه و بعدش بره.
اه....اینم از به فاک رفتنش...
چه قدر برنامه برای اولین بارش ریخته بود...
حتی یادش نبود که قیافه یارو چه شکلی بوده.
سرشو تو دستاش گرفت.
+آخه چرررا؟! یکی کردتم در رفته؟! چه ادمایی پیدا می شن، لعنتی حداقل می موندی شاید ازت خوشم می اومد باهات رل می زدم.
وااایی نه...حالا باید بیو اینستامو عوض کنم و به جای من یه باکره ام بنویسم: آخر به فاک رفتم...
پاهاشو چندبار محکم روی زمین کوبوند.
لعنت...لعنت به این زندگی...
آخه چررا؟!
نمی دونست چه جوری ذهنشو مرتب کنه...
براش مهم نبود که به فاک رفته، چون اول و آخرش باید به فاک می رفت...
چهار تا مسئله براش خیلی مهم بود.
۱- با چه استایلی به فاک رفته؟!
۲-خشن به فاک رفته یا رومنس؟!
۳- بهش تجاوز شده یا خودش همچین گوهی رو مزه کرده؟!
و آخری که از همه مهم تر بود و درجه حساسیتش روی این مسئله به قدری زیاد بود که کم کم داشت به مرز سکته می بردش...
۴- کی به فاااااکش داده؟!
با زنگ خوردن گوشیش دنبال لباساش تو اتاق گشت و چهار پا سمت شلوارش رفت.
گوشیو از تو جیبش در اورد و با دیدن اسم اقای پارک دندون قروچه ای کرد.
دکمه تماسو زد.
+آقای پارک...
-بیون...
+کاری داشتین؟!
-مدرسه نیستی!
دلش می خواست می تونست دهنشو باز کنه و تا توان داشت فوشش می داد.
+مشکلی پیش اومده بود برای همین...
-برام مهم نیست، امروز یه کار مهم باهات دارم، بعد از ظهر می بینمت...
با صدای بوق، گوشیو رو تخت پرت کرد.
+اگه برات مهم نیس چیز می خوری که می پرسی!
یعنی باهاش چیکار داشت؟!
از استرس لبشو به دندون گرفت...

My naughty student👨‍🎓Where stories live. Discover now