Part52😈👨‍🎓

2.8K 536 89
                                    

اروم سری تکون داد
+پس از اون اول همه چیو می دونستی!
-نه کامل!
اروم خنده ای کرد.
+به بک گفتی؟!



کای خواست جوابشو بده که در اتاق باز شد و بک با لبخند مستطیلی ای وارد شد.
-سلام سلام!
سهون پوکر نگاش کرد و روشو برگردوند.
توی دلش با خودش شروع کرد به حرف زدن.
+فقط دلم میخواد حرف مفت بزنه، واقعا دهنشو بهم  میدوزم!



-هیونگ؟!
کای با اخم نگاهش کرد
-چیه؟!
بک لبشو گاز گرفت:
-من دیگه نمیخوام درس بخونم! میخوام کار کنم!
کای متعجب از رو تخت بلند شد.
-چی؟!
بک لباشو برچید و سعی کرد با مظلوم نمایی کارشو جلو ببره.
مطمئنا ایندفعه نمیتونست  با زور کارشو جلو ببره!
-هیونگ میخوام مدلینگ شم، یه مدلینگیه ساده اس به جان خودم!



با تشر به بک توپید
+خیلی کم دردسرد درست کردی! حالا میخوایی یه دردسر دیگه هم درست کنی؟ به تمرگ سرجات درستو بخون!
چشم غره ای به سهون رفت
-تو گه خوری نکن...
کای نفسشو عمیق بیرون فرستاد.
-من همین نیم ساعت پیش داشتم باهات حرف میزدم ادم شو!




بک پشت چشنی نازک کرد و گفت:
+فرشته ها هیچ وقت ادم نمیشن!
کای نفس عمیقی کشید.
-برو بیرون میام باهم حرف میزنیم.
سری تکون داد از اتاق بیرون رفت
کای به سهون نگاه کرد و ازش پرسید.
-می دونی از کجا همچین ایده ای افتاده به ذهن معلولش؟!




اروم به نشونه نه سری تکون داد.
-صبحونتو کامل بخور!
کای خواست  از اتاق بیرون بره  اما سهون دستشو گرفت و روی تخت انداختش...
تا خواست حرفی بزنه لبایی رو روی لباش حس کرد.
اروم توی چشمای کای زل زد و دستشو پشت سرش برد.
چشماشو بست و لبشو تکون داد.
بعد  بوسه یک دقیقه ای که کای هم وسطاش شروع به همرایی کرده بود عقب کشید.
عمیق تو چشمای کای زل زد و گفت:
+دوستت دارم!


بعد چند ثانیه نفس عمیقی کشید.
+اینو نگفتم تا جوابی بگیرم، فقط دلم خولست بهت بگم‌! خیلی وقت بود که این جمله رو بهت نگفته بودم!
از رو کای کنار رفت و خودشو مشغول صبحونه خوردن نشون داد.
+منتظر چی هستی؟! بک منتظرته!
کلافه نفسشو بیرون فرستاد و از روی تخت بلند شد.
نگاهی به سهون کرد و دهنشو باز کرد تا حرفی بزنه.
اما با نداشتن حرفی از اتاق بیرون اومد و حرصشو با محکم کوبوندن در خالی کرد.


به در تکیه زد و اخماشو توی هم کشید.
-لعنتی اخه الان وقت  زدن همچین حرفی بود؟!
ناراضی تکیه اشو از در برداشت و از پله ها پایین رفت.
لقمه روی به زور توی دهنش می جویید.
لقمه به اون خوشمزه ای انگار تبدیل به تیکه ای لاستیک شده بود.
سرشو بالا گرفت تا قطره هایی که داشتن چشماشو پر میکردن پایین نریزن...
هیس آروم باش!
قرار نیست که یک شبه احساسش نسبت بهت عوض  بشه!


.........

(کریسهو)
با لبخند توی شرکت راه میرفت بعد مدت نسبتا طولانی ای تونسته بود به شرکت برگرده و خیلی خوش حال بود.
البته بعد اینکه دید کلی کار روی سرش ریخته همه خوش حالیش دود شد توی هوا رفت.
بعد اینکه قهوه مد نظرشو درست کرد به دفترش برگشت تا به کاراش رسیدگی کنه.


My naughty student👨‍🎓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora