Part 6😈🧑‍🏫

4.6K 797 17
                                    

تماسو قطع کرد و با نیشخند کوچیکی به دیوار روبه روش زل زد.
اگه بکهیون قرار داد رو امضا می کرد و مالکیتش رو به اون می داد تا چندماه دیگه که تولد هجده سالگیش بود تمام دارایی هاش طبق قرار داد به اون می رسید.
دارایی های بکهیون نصف دارایی های کای به خصوص شرکتی که از همون اول نصفش برای خودش بود، می شد.
و اگه بکهیون لجبازی می کرد و قرار داد رو امضا نمی کرد، اون عکسای اسمات رو از طریق هکرش تو سایت رسمی شرکت کای اپ می کرد؛ با این کار به خاطر اینکه نصف شرکت و در اصل پنجاه درصد سهام شرکت به نام بکهیون بود؛ افت سهام پیدا می کردن و یه ابرو ریزی بزرگ براشون می شد.
با دو روشی که انتخاب کرده بود می تونست از طریق هر دوش آسیبای زیادی به کای برسونه و این هدف اصلیش بود که هرشب با خودش مرور می کرد.
می تونست از اون بالا پایین بکشتش و زمین خوردنشو با لذت تماشا کنه.
ولی راه اول رو بیشتر ترجیح می داد چون علاوه بر اینکه از شکست اون عوضی لذت می برد یه بببی، مطابق سلیقه اش گیرش می اومد و می تونست ازش کلی استفاده بکنه.
با صدای تیک در از تو فکر بیرون اومد و نگاهشو به در داد.
در کامل باز شد و سوهو با کلی کیسه خرید وارد خونه شد.
یکی از ابروهاشو بالا داد و گفت:
+فکر کنم باید رمز در خونه ام رو عوض کنم!
سوهو چشم غره ای بهش رفت و لبای کوچیکشو آویزون کرد.
-اونوقت کریسم بی خونه می مونه):
خنده ای کرد.
+اخه، الهی...نکه یه قرون تو جیبش نیست برای همین بی خونه می مونه نه؟! من نمی...
سوهو حرفشو قطع کرد و با کمی عصبانیت گفت:
-هیس شو! لنگ دراز بی خاصیت/:
یاد موضوعی افتاد برای همین اخم کرد.
+تو نباید الان تو هواپیما با کای باشی؟!
-واسه چی؟!
+فکر کنم عمه من برنامه نویس برجسته بازی هاش باشه!
سوهو چشماشو درشت کرد و با حالت تهاجمی ای گفت:
-تو عمه داشتی و من نمی دونستم؟!*_*
پوفی کشید و از رو کاناپه بلند شد.
+به خاطر اینکه قبول نکردی تو شرکت من باشی هنوز ازت بدم میاد و همین که می زارم تو خونه ام رفت و امد کنی، جای کلی شکر رو برات خالی می زاره؛ پس برام زبون درازی نکن چون اینقدری کله خراب هستم که به جای اون دراز لعنتی که ارزو داری به فاکت بده، بکنمت؛ الان می خوام برم شرکت، وقتی بر می گردم نمی خوام ریخت نحس هیچکدومتونو ببینم. فهمیدی؟!
کتشو از روی میز برداشت و پوشید.
+اگه بیام و ببینم هنوز اینجایین مطمین باش که از پنجره پایین پرتتون می کنم.
ازخونه بیرون اومد و سوار آسانسور شد.
کم کم داشت به روزایی که منتظرشون بود نزدیک می شد.
...........
وقتی که چانیول رفت بدون توجه به حرفایی که با تلخی تمام بهش زده بود، چند بار بالا و پایین پرید و با ذوق کف دستاشو بهم کوبید.
کیسه ها رو برداشت و سمت آشپزخونه رفت تا یه صبحونه مفصل برای عشقش درست کنه.
آهنگ کریسو گذاشت و پیشبندی به دور کمرش بست و با شستن مواد مشغول شد.
می خواست برای کریس یه نودل چینی درست کنه.
همونطور که کاراش رو می کرد با اهنگ همخونی می کرد و قر می داد.
-هیونگ!
متعجب برگشت و به سهونی که با سر و وضع شلخته جلوش ایستاده بود نگاه کرد.
+تو اینجا چیکار می کنی هون؟!
-نمی دونم، مگه تو دیشب منو نیوردی اینجا؟!
ابروهاش ناخوداگاه بالا پریدن.
+اینجا خونه چانه، منم همین الان اومدم...
حرفشو قطع کرد و با چشمای ریز شده به سهون نگاه کرد.
+نگو که تو از دیشب اینجا بودی!
-نمی دونم! هیونگ مگه الان پرواز نداشتی؟!
سرشو برگردوند و مشغول کاراش شد.
+پروازمو کنسل کردم و یه بلیت جدید برای چند روز دیگه گرفتم!
-کای چی؟ اونم کنسل کرده؟!
+کای؟! فکر کنم تا نیم ساعت دیگه هواپیماش بلند شه!
سهون شوکه پلک زد.
+ن...نه...نمیشه، م...من هنوز ازش خدافظی نکردم.
سمت در دوید تا از خونه خارج شه.
وقتی عکس العمل سهونو دید سریع سمتش رفت.
بیرون از خونه ایستاده بود و تند تند کلید آسانسور رو فشار می داد.
+چیکار می کنی سهون؟! کجا می خوایی بری؟!
سهون همونطور که صداش از بغض گرفته بود گفت:
-دارم میرم ببینمش، باید برای اخرین بار بهش بگم...بهش بگم واقعا دوستش دارم، می خوام زیر قول دیشبم بزنم و برم ببینمش...
با ترحم به دونسنگش نگاه کرد، این بچه چی به سر خودش اورده بود؟!
+سهونا، اون دیگه داره میره فراموشش کن.
سهون زیر گریه زد و تند تند سرشو به نشونه منفی تکون داد.
-نه! نمیشه من باید اونو ببینم باید...
در آسانسور باز شد؛ سهون خودشو محکم توی اتاقک آسانسور انداخت.
با نگرانی بهش خیره شد، اون هیچ فرصتی در برابر کای نداشت. هیچ فرصتی...
-مواظب خودش باش!
در آسانسور بسته شد، خواست برگرده تو خونه که به بقیه کاراش برسه، که به یه چیز محکمی برخورد کرد.
سرشو بالا اورد که با چهره خواب آلود کریس مواجه شد.
+س...سلام...
کریس سری تکون داد.
-نودلات ته گرفت!
+ها؟!
سریع کریسو کنار زد و داخل آشپز خونه شد.
زیر گازو خاموش کرد و با غم به نودلای ته گرفته و قهوه ایش خیره شد.
+آشپزم ازمون در نیومد!
...........
با سر درد به ساعت خیره شد بود.
از صبح که با اون وضعیت بیدار شده بود و بعدش اون پارک لعنتی بهش زنگ زده بود سر درد گرفته بود و حس می کرد که قراره مویرگای چشماش پاره بشه.
هنوز فکر اینکه کی به فاکش داده دیوونه اش می کرد.
با صدای زنگ ترسید و اب دهنش تو گلوش گیر کرد و به سرفه افتاد.
با استرس بلند شد و در رو باز کرد.
مثل همیشه خوشتیپ بود و تو اون کت و شلوارای مارک می درخشید.
+س...سلام!
-سلام می تونم بیام تو؟
سری تکون داد و از کنار رفت.
چانیول وارد خونه شد و مستقیم رو کاناپه دو نفره ای نشست.
-بیا بشین کارت دارم!
اروم سمتش رفت و خواست رو کاناپه روبه رویی چان بشینه که صداش کرد.
-بیا کنار من بشین.
+ب...بله؟!
-گفتم بیا کنارم بشین!
+چشم.
آروم کنارش نشست.
-برادرت رفته؟!
+اره، چند ساعتی میشه!
چانیول نفس عمیقی کشید.
-دیشب توی مهمونی کجا غیبت زده بود؟!
به سختی آب گلوش رو قورت داد.
+د...دیشب؟ خوب اومدم خونه...
-چرا مدرسه نیومده بودی؟!
+یه خورده سر درد داشتم!
-پس دیشب خونه بودی؟!
تند تند سرشو تکون داد و با هل گفت:
+معلومه که خونه بودم! مگه کجا باید می بودم؟
چانیول کیفشو از کنار پاش برداشت، چند تا عکس رو از تو کیفش بیرون اورد و سمتش گرفت.
-ولی این عکسا چیز دیگه ای می گن!
با دستایی لرزون عکسارو گرفت.
هر عکسی رو که می دید شوکه تر می شد.
عکسایی که از رابطه نامعلوم دیشبش بود! عکسایی که یکی روش خیمه زده بود و...
خنده مسخره ای کرد.
+اینا اصلا شوخی جالبی نیست آقای پارک! اینا همشون فتوشاپن!
چانیول یه تار ابروشو بالا انداخت.
-واقعا این عکسا فوتوشاپه؟!
+آ...آره...
-پس بزار بدنتو ببینم! اگه این عکسا فتوشاپ باشه، رو بدنت نباید هیچ مارکی باشه!
خودشو عقب کشید و به دسته کاناپه چسبوند.
+این...این کارا چه معنی ای می ده!
چانیول برگه ای با خودکار جلوش گذاشت.
-این برگه مالکیتته، امضاش کن و مالکیتت رو بده به من، اونوقت این عکسا فقط پیش من می مونه.
نگاهی به چهره شوکه بک انداخت.
پوزخندی زد و ادامه داد:
-می دونی بک، من مجبورت نمی کنم که این برگه رو امضا کنی، ولی در واقع مجبوری که امضا کنی، تو که دلت نمی خواد عکسای رابطه دیشبت همه جا پخش بشه؟!
بق کرده به چان نگاه کرد.
+و اگه... امضا نکنم؟!
چانیول روی بک خم شد و گفت:
-عکسات همه جا پخش میشه، ممنوع التحصیل می شی و برادرت... تو که نمی خوایی عکسات روی شرکت کای تاثیر بزاره، قرار داد رو امضا کن تا تحت مالکیت من قرار بگیری، بهت قول می دم که یه ددی خوب برات باشم که خودت داوطلبانه هرشب زیرم ناله کنی...
+ددی؟!
-تا فردا که باهات کلاس دارم وقت داری فکر کنی! خودت می دونی که اگه جوابت "نه" باشه چه اتفاقی میوفته!
+اما...
-اما و اگرات رو بزار برای بعد...خوب فکراتو بکن، فردا می بینمت!
وقتی چانیول رفت، با نگاه تهی به عکسا و کاغذ آچاری که روی میز بود زل زد.
لباشو برچید و گفت:
+فکر کنم بدونه کی به فاکم داده، ای کاش ازش می پرسیدم !راستی، این اینقدر منو می خواد بیاد مستقیم بگه بیا بیبیم شو، به خدا من که حرفی ندارم تازه از خدامم هست.
دیگه این کارا نداره!
دیوونه...
(جاست ریکشن بک، ای لاو بک)
...........
(برای این قسمت آهنگ wait به شدت توصیه می شه)
آروم تو پیاده رو خلوت راه می رفت.
هوا سرد شده بود و فقط یه پیراهن مشکی نازک تنش بود.
پیراهنی که از دیشب بوی کای رو گرفته بود.
وقتی رسید به فرودگاه، ده دقیقه از بلند شدن پرواز گذشته بود...
فقط ده دقیقه...
اگه پشت اون چراغ قرمز نمی موند...
اگه وقتی که می دوید به اون پیرزن که کیسه های میوه دستش بود نمی خورد...
اگه زودتر تاکسی گیرش اومد بود...
اگه دوتا بال داشت که پرواز کنه و خودشو به کای برسونه...
اگه و اگه های دیگه...
شاید اگه این اگه ها جبران می شد، اون ده دقیقه هیچ وقت نمی رسید.
هر قدمش شل تر از قدم دیگه برداشته می شد.
الان دیگه کایی نبود که براش عاشقی کنه...
بت شکن رویاهاش بالاخره بت پرستیدنیش روشکسته بود...
شاید اگه یه بت شکن رویایی نداشت هیچ وقت بتش شکسته نمی شد...
کاخ آرزوهایی که روز به روز، ساعت به ساعت، دقیقه به دقیقه، ثانیه به ثانیه با فکرش ساخته بود با هر بادی که به بدنش تو این شب تاریک می خورد؛ خراب می شد و فرو می ریخت...
آره،درسته، آرزوهاش، کاخش و بتش؛ خراب نمی شدن، این خودش بود که ذره ذره داشت خراب می شد. فقط خودش..
شعری که معنیشو تازه داشت درک می کرد رو آروم آروم شروع به زمزمه اش کرد:
دلم می خواهد دلقکی درون
که بیاید و کند حالم را دگرگون
به هر چیز و کسی شادی کند
ادا و مسخره بازی کند
به صخره گیرد غم و اندوه مرا
به شادی و مهربانی گیرد دست مرا
بازی کنیم، بازی های کودکانه
خنده کنیم خنده های شادمانه
غم مرا به فراموشی سپارد
شادی را به میان دلم رهایی گذارد
گوید به من بخند و شاد باش
می گذرد این لحظه ها غمگین نباش
باشد یادگاری اش لبخندی بر صورتم
رود و شود یادگاری زیبا سیرتم
سرشو بلند کرد و رو به قطره های آرومی که آروم آروم مثل دلش شروع به ریزش کرده بودن نگاه کرد.
+میشه منم یه دلقک درون داشته باشم؟!

My naughty student👨‍🎓Where stories live. Discover now