Part 19😈🧑‍🏫

3.7K 643 67
                                    

باسنشو رو شاهکاری که چند دقیقه پیش انجام داده بود گذاشته بود.
+ایش لعنت چرا خشک نمیشه!

البته خشک شدن یا نشدنش فرق چندانی نداشت؛ چون به هر حال اثر زیبایی رو به وجود اورد.
+حشری بدبخت! البته تقصیر خودش بود، خوب نباید تحریکم می کرد! واقعا کنجکاوم بدونم که اصلا ادمی هست که تحریک بشه ولی نیاد؟ که این غول بیابونی از من همچین انتظاری داره؟! بزم...

-خیلیا هستن می تونن بر نفسشون غلبه کنن اینکه تو نمی تونی دلیل نمیشه هیچ کس دیگه ام نتونه بیبی!
نفسشو حبس کرد و به چانیولی که به چارچوب در تکیه داده بود. نگاه کرد

یه سوال! دقیقا از کی اینجا بود؟!
نفسشو ازاد کرد و گفت:
+ددیی! اووم می دونی چیزه...
چانیول پوزخندی زد و گفت:

-ایندفعه به عهده خودت می زارم که بگی چیکارت کنم!
+اوومم چیکارم کنی؟! خو بکنم خودت و منو راحت کن!
چانیول لبخند کوچیکی بهش زد.
-دیگه چی می خوایی؟!
لبشو برچید و گفت:
+هیچی!

-ملافه رو با دستای خودت می شوری مبحث فردا رو هم آماده میشی کنفرانس بدی!
چشماش گشاد شدن!
+ددییی! باور کن بکنیم راحت تری•_•
چانیول تکیه اشو از دیوار گرفت و سمت بکهیون رفت.
طنابارو باز کرد و گفت:
-زود لباساتو بپوش و بعد ملافه رو بشور!
+ددییی!
-تا تو ملافه رو بشوری منم عصرونه رو اماده می کنم بیب!
+ددیییی اینکارو با من نکن!
چانیول جوابشو نداد و از اتاق بیرون رفت.
+عقده ایه مریض!
+ددی من حمومم می رما!

وقتی صدایی نشید؛ فوشی زیر لب داد و ملافه رو برداشت.
+اخه این چه زندگی ایه که من دارم!
در حمومو باز کرد.
وقتی نگاهش به حموم افتاد ناخوادگاه دهنش باز موند.

+چانیول می تونه حضانت منو به عهده بگیره ایا!
نگاهی به انواع شامپوها سر و بدن خارجی که حتما قیمتشونم خدا تومن بود انداخت...
+ماهم پولداریما! ولی از اینا نداریم! ایش گوربابای اینا...واقعا می دونه منو چه جوری شکنجه کنه! اخه کنفرانس فیزیک؟ فاااااااااک!

................
(کایهون)
کت و شلواراشونو پوشیده بودن و داشتن آخرین ژستشونو برای عکسای شب عروسی می گرفتن.
ژستشون اینجوری بود که سراشون باید رو شونه های هم می بود و چشماشونو می بستن.
‌_۱ ۲ ۳ خیلی خب بسته دیگه، پاشین لباسایی که می گمو بپوشین بریم برای تخت!
سهون لبشو گاز گرفت و آروم بلند شد.
هرچی که می گذشت ضربان قلبش بالا تر می رفت.
عکس روی تخت؟!

واییی خدا...
واقعا اگه می تونست از اونجا فرار می کرد.
وقتی دید چیزی داره سمتش پرتاب میشه دستشو جلو اورد تا بگیره.
شوکه به لباس نگاه کرد.
وات د فاااا...
این دیگه چه کوفتی بود؟!
+من اینو باید بپوشم؟؟؟
تمین سری تکون داد.

_چیه نکنه می خوایی یقه اسکی بهت بدم مثلا عکس روی تخته ها! زود برو بپوش.
دوباره لباس رو بر انداز کرد.
البته نمی شد اسمشو لباس گذاشت چون اصلا لباس نبود.

My naughty student👨‍🎓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora