Part 4😈🧑‍🏫

5.4K 908 64
                                    

بکهیون در حالی که شربت آلبالویی تو دست داشت، به مهمان هایی که با خودشیرینی سعی در جلب توجه کای برای نشون دادن شرکتشون داشتن خیره شد.
هیچی لعنتی تر از این نبود که یه گودبای پارتی پر از ادمای اتو کشیده و خشکیده باشه.
و لعنتی تر از همشون آهنگ بی کلامی بود که توی سالن پخش می شد.
دقیقا باید کله اشو به کدوم یکی از ستونای این سالن می کوبوند؟
تو آخرین گودبای پارتی ای که بود، دوستاش از شدت مستی روی میز بیلیارد ادای میمونو در میوردن و روش بالا و پایین می پریدن.
حالا اینجام هست...
از شدت کلافگی و تنهایی از جاش بلند شد و سمت کای رفت.
وقتی چند نفری که دور کای حلقه زده بودن ازشون دور شدن بازوی کای رو چسبید و گفت:
+هیوونگ، این واقعا یه گوبای پارتیه؟! رلیییی؟!
کای همونطور که سعی می کرد بکهیون رو از خودش جدا کنه با لبخند ظاهری ای دندون قروچه ای کرد و گفت:
-بکیهون اینقدر به من نچسب آبرومو بردی! یه ساعت دیگه تو ویلای بغلی گودبای پارتی اصلی شروع میشه...
بکهیون با این حرف کای نیشش باز شد.
+می دونستم!
کای بالاخره موفق شد بکهیونو از خودش جدا کنه.
-او او، اشتباه نکن دونسنگ عزیزم، تو حق اینکه پاتو به اونجا بزاری نداری!
بکهیون پاشو محکم روی زمین کوبوند.
+چررررا؟!
کای نیشخندی بهش زد و گفت:
-چون اون کوچولوی تو شلوارت اندازه اش زیر 15 سانته!
بکهیون پوکر به کای نگاه کرد. مطمئن بود که منظور اصلی کای اینه که هنوز هجده سالش نشده و حق نداره وارد پارتی ای که مطمینا همه در حال مشغول کردن هم دیگه بودن بشه، ولی برای اینکه کای رو کفری کنه گفت:
+ولی هیونگ می دونی اگه بکشمش میشه 17 سانت؟!
کای شوکه به بک نگاه کرد.
-بکهیییوون!
لبخند مستطیلی ای تحویل هیونگش داد ولی با افتادن نگاهش به معلم لعنتیش، لبخندش مثل روغن نباتی سرخ شده رو صورتش ماسید
+این...لعنتی اینجا چیکار می کنه؟!
کای ابرویی بالا داد.
-هوم؟! کیو می گی؟!
وقتی که چانیول و پدرش که همون گل سر سبد مملکتشون بود بهشون رسید، کای هم قیافه اش شبیه بکهیون شد ولی سریع ظاهر قیافه اش رو حفظ کرد و احترامی به رییس جمهور گذاشت.
-خیلی خوش اومدین، حضورتون باعث روشنایی مجلس ما شد!
دهن کجی ای به چاپلوسی هیونگش کرد که نگاهش به چهره چانیول و پوزخند جذابش افتاد.
آب دهنش رو به زور قورت داد. هنوز ضربان قلبش از اون ۳ ساعت آروم نگرفته بود و مثل چی خودش رو به در و دیوار قفسه سینه اش می کوبوند ولی با همه اینا خیلی خوب چهره اش رو حفظ کرده بود.
اون لعنتی مجبورش کرده بود که توی دو روز کتابای فیزیک سال اول و دومش رو از اول بخونه و تمام فرمولارو از اول حفظ کنه
ولی هیچ وقت قیافه اش وقتی که فهمید بک اصلا بویی از فیزیک و ماهیتش نبرده رو فراموش نمی کرد.
اون موقع آرزو کرد کاش گوشیش یا دوربینش کنارش بود تا بتونه از چهره اون لعنتی فاکر عکس بگیره.
مطمین بود اگه می تونست همونجا تمام فرمولای فیزیک رو تو کاغذ می نوشت؛ لول می کرد و توی سوراخش فرو می کرد.
با لبخندی از هیونگش و اون دوتا شخص لعنتی دور شد.
خودش رو به سهونی که تو دوسه متریش داشت خودشو می کشت که بک به سمتش بیاد رسوند.
سریع خودشو به سهون رسوند و ویشگونی از باسنش گرفت که داد سهونو بلند کرد.
-آخخ لعنتی دوساعت اون کرم حجم دهنده مامانمو بهش زدم تا گنده بشه، دست بهش نزن که بادش بخوابه همینجا می کنمت!
+ها؟!
با دهنی نیمه باز و چشمایی که به آخرین حد گشاد شدنشون رسیده بود به سهون نگاه کرد.
-ها چیه چرا داری یه جوری نگام می کنی که انگار یه آمازونی ما قبل تاریخ دیدی؟!
+دست کمی هم ازش نداری!
سهون لبخند عمیقی به بک زد.
-به نظرت خوشگل شدم؟!
بکهیون نگاهی به دوستش کرد ، از سهون واقعا همچین تیپی بعید بود.
+شبیه بارمنای بارهای گی شدی/:
-کوفت): واقعا بد شدم؟!
سرتا پا مشکی پوشیده بود و میکاپ کوچیکی هم روی صورتش داشت، سهون چون خیلی سفید بود و کم خونیم داشت بیشتر وقتا شبیه مرده های متحرک بود ولی با میکاپی که امشب داشت از اون وضعیت در اومده بود.
+نه خوب شدی، ولی چرا فقط مشکی پوشیدی.
سهون بیخیال شونه ای بالا انداخت.
-مشکی رنگ عشق! بک چرا اینجا همچینه؟! انگار اومدی تو...نمی دونم کجا، گفتم الان بیام تو همه دارن یکیو می کنن توهم داری داگی استایل با چانیول میری!
پوفی کشید.
+پارتی اصلی ویلای بغلی اینجا واسه سهام دارا و ایناس...
سهون ذوق زده دستاشو بهم کوبوند.
-عه چه خوب!
+ما نمی تونیم اونجا بریم، چون خط کش به دست دم در وایستادن و نمی زارن کسایی که دیکشون زیر 15 سانته وارد بشن...
سهون بیخیال شونه ای بالا انداخت.
-من 17سانته!
پس کله ای بهش زد.
+احمق منظورم اینکه باید 18 سالمون شده باشه!
-عاااااااااا اها، با چان می ریم!
+چی چی؟ صد سال سیاه! حاضرم با یه حرکت دست بیلو بکنم تو کونم ولی با اون هیچ جا نمیام):
-نمیره!
+چی؟!
-دسته بیل، تو کونت نمیره!
+مرض...
-چانیول داره میره اگه می خوایی بیا اگه نمی خواییم همین جا بمون تا پذیرای دیکای فرسوده باشی(:
حرفش که تموم شد سریع سمت چانیول که دم در رسیده بود رفت و بازوشو چسبید.
با فکی افتاده نگاهشو به سهون دوخت.
+تو واقعا عاشق کایی؟! هی هی...
وقتی دید چاره ای جز متوصل شدن به اون معلم سه نقطه اش نداره، دستشو تو جیب شلوارش کرد و آروم سمتشون رفت.
با رسیدن بهشون سرفه آرومی کرد تا توجهشونو به خودش جلب کنه.
سهون با دیدن بک لبخندی زد و بیشتر از چانیول آویزون شد.
-چانیولا...خواهش، خواهش دیگه...
چانیول ابرویی بالا انداخت و با پوزخند به بکهیون خیره شد.
انگار که توقع داشت بکهیونم مثل سهون خواهش و التماس کنه!
خب...برای یه بار که اشکال نداشت؟! داشت؟
چیزی ازش کم نمی شد اگه فقط برای یه بار التماس این معلم جذاب می کرد!
گلوشو صاف کرد و با سختی گفت:
+آقای پارک میشه ما رو همراه خودتون به ویلای بغلی ببرین؟! چ...چون خب ما رو راه نمی دن ولی اگه شما...
-خیلی خب همرام بیایین!
سهون با ذوق بلند شد و گونه چانیولو بوسید.
با چشمای گشاد شده به سهون نگاه کرد که دستش گرفته شد و همراه چانیول از اون جو مزخرف بیرون اومدن.
دستش رو که تو دست سهون بود بیرون اورد و محکم ارنجشو چسبید.
+صبر کن ببینم!
سهون پوفی کرد.
-ها چیه؟!
بکهیون اخمی بهش کرد.
+دقیقا دلیل کوفتیت چیه که اینقدر بهش می چسبی؟ بعد ادعا می کنی که عاشق کایم هستی؟!
سهون چشماشو تو حدقه چرخوند.
-الان تو نگران کایی یا حسودیت شده؟!
+هیچکدوم! فقط اونقدری می دونم که اگه یه خری مثل تو عاشق یه خری مثل کای باشه، مثل کنه به این و اون نمی چسبه! اینجوری خودتو بیشتر شبیه هرزه ها می کنی، دقیقا همون چیزی که کای می بینتت!
وقتی حرفاش تموم شد تنه ای به سهون زد و ازش دور شد.
واقعا اون همه خشونت لازم بود؟!
اونم به خاطر اینکه فقط به چانیول چسبیده بود؟!
سرشو تکون داد و سعی کرد با این فکر که حرفاش خیلی خشونت امیز نبوده خودشو راضی نگه کنه!
ولی بکهیون از گلوی بق کرده سهون که تو دومتریش ایستاده بود خبر نداشت.
وقتی که به ویلا رسیدن، چانیول برگشت و نگاهی بهش انداخت.
ابروشو بالا داد و گفت:
-سهون کو؟!
+نمی دونم!
-همین چند لحظه پیش داشتی باهاش حرف می زدی!
صداشو یه خورده بلند کرد.
+می گم نمی دونم!
نفهمید چی شد ولی یهو چانیول یقه اشو چسبید و صورتشو نزدیک صورتش اورد.
-فکر نمی کنم بهت اجازه داده باشم که اینطوری باهام صحبت کنی.
تو چشمای درشتش زل زد و با پرویی گفت:
+و منم فکر نمی کنم که اجازه ام دست تو باشه که بگی چیکار کنم یا چیکار نکنم!
چانیول خواست حرفی بزنه که با صدای سهون ساکت شد.
-هیونگ! چرا نرفتین داخل؟!
چان دستشو از رو یقه بک جدا کرد.
-منتطر تو بودم.
وقتی این حرف رو زد داخل ویلا شد و سهونم پشت سرش وارد شد.
اهی کشید و همراه اونا وارد شد.
وقتی چشمش به سالن شلوغ افتاد دهنش از تعجب باز موند.
بخار همه جا رو گرفته بود و نورهای رنگی تو کف، سقف و دیوار سالن می چرخیدن.
وقتی نگاهش به دی جی افتاد فکش اندازه یه متر باز شد.
جیغی از خوش حالی کشید و سریع سمت سهون رفت، بازوشو گرفت و تند تند تکونش داد...
+سهون...سهوووون...نگاش کن خودشه، لعنتی خوووودشه!
سهون برگشت، با حالت پوکری نگاش کرد و هیچی بهش نگفت.
چشماشو ریز کرد.
+الان قهری مثلا؟! به دوتا آلبالوهای خوشگلم!
با سرخوشی سمت دی جی راه افتاد تا بتونه نزدیک تر بره و مجسمه پرستیدنیش رو ستایش کنه.
وقتی به نزدیکی دی جی رسید با خوشحالی دستاشو بهم کوبوند و با ذوق خواست جلوتر بره که دوتا نره غول جلوشو گرفتن و مانعش شدن.
+هی! چرا جلومو گرفتین!
-متاسفانه شما نمی تونین از این جلو تر برین!
اخمی کرد؛ دستشو به کمرش زد و با عصبانیت گفت:
+به چه دلیل لعنتی ای نمی تونم برم نزدیکش؟!
-همه اینا برای محافظت از آقای وو هست!
+دیکم رو صورت دوتاتون!
با عصبانیت این حرفو زد و بدون توجه به قیافه های خنده دار و متعجب اون دوتا سمت سهون رفت و محکم خودشو کنارش رو مبل کوبوند.
با عصبانیت نالید.
+نذاشتن برم پیشش...
-درک!
+کوفت! دماغ خوکی میمون نما):
-اونجارو نگاه دارن تریسام می رن!
+ها؟! کو؟ کجا؟!
با گنگی سرشو به اطراف چرخوند وقتی چیزی ندید گفت:
+اسکلم کردی؟!
سهون ضربه ای به پس کله اش زد.
-احمق اون راهرو رو نگاه کن، سایه اشون افتاده.
با کنجکاوی به راهرو نیمه تاریکی که هر چند دقیقه یه بار چند نفر توش می رفتن نگاه کرد.
+او او، فاک، لعنتیا چه قدر ضایع ان!
به سایه هایی که انگار داشتن دوتا دختر رو از عقب و جلو می کردن، نگاه کرد.
+به نظرت وقتی دو نفر دارن از عقب و جلو یه دختر رو می کنن، دیکاشون از تو بهم می خوره؟!
سهون با تعجب بهش نگاه کرد.
-عقب و جلو که بهم وصل نیست!
+از رو پوستم یعنی بهم نمی خورن؟!
سهون اخمی کرد و توی فکر فرو رفت، یه دفعه با داد گفت:
-من باتو قهرم اینقدر با من حرف نزن!
با تعجب به سهون نگاه کرد و اروم زیر لب با خودش گفت:
+مثل پسر خاله اش اسکله!
چشم غره ای به سهون رفت و با بی میلی به پیست رقص خیره شد.
با نشستن دختری وسطشون برگشت و نگاهی بهش انداخت.
بهش می خورد که ازشون بزرگتر باشه.
-هی پسرا! چرا اینجا تنها نشستین؟!
-تا ببینم ساک زنم کیه!
سهون با ترش رویی جواب دختر رو داد و دستشو از رون پاش برداشت.
دختر خنده ای کرد و با عشوه گفت:
-اوه چه پسر خشنی. خب حوصلتون سر نرفته اینجا نشستین و فقط دارین نگاه می کنین؟!
شونه ای بالا انداخت.
+حوصله رقصو ندارم!
-کارای بهتری از رقص هست که می تونین انجام بدین. هوم؟
دوتا دستمال کاغذی روی پای بکهیون و سهون گذاشت.
بلند شد، چشمکی زد و گفت:
-یه خورده تو فضا حال کنین پسرا!
وقتی دختره ازشون دور شد سهون گفت:
-دیوونه بود؟! چرا دستمال کاغذی داد؟! یعنی بریم جق بزنیم که بهمون دستمال کاغذی داد؟!
دستمالو از روی پاش برداشت، یه بار امتحانش که ضرری نداشت، داشت؟!
+احمق دستمال، مواده!
-هااان؟!
+مدل جدیده تا کسی نفهمه!
دستمالو برداشت، تاش کرد و جلوی بینیش گرفت و چند بار بوش کرد.
-بک نکن احمق هفته دیگه چکاپ و آزمایش داریم!
+به آلبالوهام!
یه بار بو کردن اون دستمالا کافی بود تا یه ساعت تو فضا باشی، دیگه فکر کنین دوسه بار بو کردن اونا ادمو تا کجا می بره! (:
...........
چانیول با پوزخند به بکهیونی که دستمالو جلوی بینیش گرفته بود، خیره شد.
+خب بیبی! بالاخره تو دام انداختمت!
دختری که بهشون مواد داده بود سمتش اومد و خودشو رو پاش نشوند.
-خب خب، جایزه ام چیه؟!
ابروشو بالا انداخت و نیشخندی به دختره زد.
+چه جایزه ای دوست داری؟!
-اوم هیولای تو شلوارت چه طوره؟!
کنار لب دختر رو بوسید.
+فکر کنم جایزه بزرگی باشه برای کار کوچیکی که تو کردی! حالام از روی پاهام پاشو، فکر کردی تن لشت خیلی سبکه که روم پهن شدی؟!
-چ...چی؟!
دختر رو از روی پاهاش به پایین پرت کرد، بلند شد و سمت بکهیون و سهون رفت.
-هی سهون! چرا اینجا نشستی؟! پاشو برو وسط و انرژیت رو خالی کن...
سهون نگران به بک نگاهی کرد.
-ولی بک حالش خوب نیست!
لبخندی بهش زد و موهاشو کمی تکون داد.
+من حواسم بهش هست می تونی بری و خوش بگذرونی.
سهون از جاش بلند شد و کتشو صاف کرد.
-باشه پس من رفتم، لطفا حواست بهش باشه.
وقتی سهون رفت رو مبل نشست و به بکهیون نگاه کرد.
+خب، حالا که تنها شدیم چیکار کنیم؟!
بکهیون مشتی به سینه اش زد و دیوانه وار خندید.
-بیا دیکامونو هوا کنیم(:
تک خنده ای کرد.
+هواشون کنیم چه جوری؟!
بک با انگشتش شکلای نافهمومی تو هوا کشید.
-بهشون پر ببندیم و هواشون کنیم(:
وقتی این حرفو زد رو شونه اش افتاد شروع به شعر خوندن کرد.
-من یه دیک پرندم...آرزو دارم...دلم یه سوراخ تنگ...با یه دهن گرم می خواد ..تا بکنم خودمو توش...که بشم کلی کول...
چشماشو بست.
+خب با من میایی؟!
بک با خماری نگاهش کرد.
-کوجا؟!
+یه جایی که هواشون کنیم!
بک به سختی بلند شد.
دستشو گرفت و سعی کرد که بلندش کنه.
-پاشوووو بیا بریم تا دیکامونو هوا کنیم، پاشو دیگه.
بلند شد و بک رو تو بغلش گرفت.
+خب بزن بریم...
-هورااا بریم...
وقتی به اتاق مورد نظرش رسید، بک تو اغوشش خواب رفته بود و این کار رو براش اسون تر می کرد.
در اتاق رو باز کرد و داخلش شد.
بکهیونو، رو تخت خوابوند و نگاهی بهش کرد.
+خب بیبی، بزن بریم برای صحنه سازی...
رو تخت نشست و دونه دونه و با صبر و حوصله مشغول در اوردن لباسای بکهیون شد.
هر اینچ بدنش که معلوم می شد دلش ضعف می رفت.
+واقعا برام جای تعجبه که تو و کای برادرین، تو با یه بدن سفید اون باید بدن سیاه...اوه البته یادم رفت که اصلا نسبت خونی ندارین!
شلوارشو در اورد، نگاهش که به رونای تپل بک افتاد لبشو به دندون گرفت.
دستشو روی روناش گذاشت و فشاری محکمی بهشون وارد کرد.
+حیف که لجبازی و غرورم اجازه نمی ده که مستقیم بهت بگم بیبی من شو...واقعا معذرت می خوام که اینکارو باهات می کنم، ولی خب...تو آینده برات جبران می کنم؟ چه طوره هوم؟!
وقتی که بک رو کاملا لخت کرد خم شد و ساک کوچیکی که زیر تخت بود رو بیرون اورد.
زیپشو باز کرد و جاروی شارژی رو بیرون اورد.
نگاهی به بدن دست نخورده، سفید و نرم بک کرد.
+خیلی دوست دارم که خودم مارکت کنم ولی می دونی...ترجیح می دم که هوشیار باشی بیبی...
جارو رو روشن کرد و لوله اشو باریکشو رو نقطه نقطه بدن بک گذاشت و به ظاهر مارک کرد.
(شمارو نمی دونم ولی من تو بچگی زیاد از این کارا می کردم، خیلی اتفاقی پارسال داشتم خونه رو جارو می کشیدم بعد دسته شو در اوردم تا کوچیکش کنم که لوله اش از تو دستم در رفت و گردنمو گرفت و مارک کرد^_^ بد جاییم بود لعنتی)
وقتی که کارش تموم شد جارو رو خاموش کرد و با افتخار به بدن بک که پر از جای قرمزی بود نگاه کرد.
+با اینکه ته دیوونگیه ولی دارم اینکارو می کنم! هوف دیوونه شدم.
مایعی که شبیه اسپرم بود رو در اورد و سرنگ امپول رو پر کرد.
بک رو به پشت خوابوند و سرنگو یهو تا ته توش کرد.
تمام مواد رو تو باسن بک خالی کرد و وقتی که سرنگو بیرون کشید با دیدن مایع سفیدی که از سوراخش خارج شد حس کرد که داره تحریک میشه.
سریع بکو برگردون و کمی از مایع رو، روی شکمش خالی کرد.
گوشیشو از توی جیبش در اورد و چندتا عکس از زاویه های مختلف از بک گرفت.
وقتی که کارش تموم شد وسایلشو جمع کرد و نگاهی به بک انداخت.
+واقعا نمی دونم چرا اینکارو باهات کردم، ولی کلی کیف داد، این تلافی اون زبون درازیات، عا راستی، از این به بعد می فهمی که اجازه ات دست کیه... خب بیبی من دیگه کاری باهات ندارم فعلا!
چانیول با سرخوشی از تو اتاق بیرون اومد...
خودشو اگه می کشت هم عمرا می تونست دلیل قانع کننده ای برای این کارش بیاره...
ولی خب به هر حال مهم این بود که دلش خنک شده بود!
ای کاش فردا باهاش کلاس داشت تا قیافه اش رو ببینه...
از ویلا خارج شد و سوار ماشینش شد.
عکسایی که از بک گرفته بود رو از طریق لاین برای دوستش فرستاد تا فتوشاپایی که می خواست رو درست کنه.
لبخندی زد و ماشینو روشن کرد.
+زود مال خودم میشی پاپی کوچولو...
............
با استرس پشت در اتاقی که نیم ساعت پیش کای واردش شده بود؛ ایستاده بود.
یعنی با کسی تو اتاق بود؟!
داشت سکس می کرد؟!
این دوتا سوال مدام تو ذهنش می چرخیدن و اذیتش می کردن.
نمی دونست اتاق عایق صداس که هیچ صدایی به بیرون نمیاد یا واقعا کسی تو اتاق نبود و کای تنها خودش تو اتاق بود؟!
وقتی دید کای با دخترایی که حتی نمی شناستشون چه قد خوب و صمیمی حرف می زنه، می خواست همونجا بشینه و به شدت گریه کنه.
نفس عمیقی کشید و آروم در اتاقو باز کرد.
لبخند عمیقی زد وقتی دید هیچ کس تو اتاق نیست و کای تنها تو اتاق خوابیده.
در رو بیشتر باز کرد و وارد اتاق شد.
با احتیاط در رو بست و سمت کای رفت.
با ذوق دستاشو روی دهنش گذاشت و چندبار روی نوک پاهاش ایستاد.
با کای تو یه اتاق تنها شده بود...
باورشم سخت بود...
تنها؟!
با کای؟!
اونم تو یه اتاق؟!
آروم رو صورت کای خم شد و چندبار دستشو جلوی صورتش تکون داد.
وقتی کای واکنشی نشون نداد آروم خنده بی صدایی کرد.
بهترین موقعیت برای بوسیدن اون لبای گوشتی و چشیدن مزه لعنتیشون گیرش اومده بود!
چشماشو بست، لباشو غنچه کردو آروم جلو رفت که دستی رو روی لباش حس کرد.
سریع چشماشو باز کرد و با ترس به تیله های مشکی درخشان کای خیره شد.
-متنفرم از اینکه پسرای دبیرستانی ای مثل تو که دهنشون هنوز بوی شیر می ده لبامو ببوسن!چندبار بهت بگم که تحمل قیافه حال بهم زنت برام سخته؟!
سهون ناباور به کای نگاه کرد. بغض به گلوش چنگ می نداخت و سعی می کرد که خودشو آزاد کنه!
+چ...چه طور می زاری اون دخترا لمست کنن و بهت بچسبن؟ چه طور به اونا می خندی؟ ولی تا به من میرسه میشی یه برج زهرمار؟!
کای نیشخندی زد و ابرویی بالا انداخت:
-چون اونا هرزه نیستن!
لبشو گاز گرفت.
به زور سعی کرد که لرزیدن چونه اش معلوم نباشه.
+چه طور به من می گی هرزه؟! معیارهای هرزگی برای تو چیه؟! یه بدن دست نخورده با یه قلب عاشق برای تو هرزگی حساب میشه؟! اگه این بدن بهت بچسبه انگار تمام نجاست دنیا بهت چسبیده؟ ولی اون بدنایی که هرشب زیر یکی هست و تو حتی از پاکی خون جریان گرفته تو رگاشو بی خبری، برات پاک حساب میشن؟
کای کلافی پوفی کرد.
-من به تو نگفتم هرزه!
+پس من برات چیم؟! خودت همین الان بهم گفتی هرزه صبح هم بهم گفتی که یه شهوتیم نه یه عاشق...
-نه سهون ببین...
+فقط یه چیزی ازت می خوام!
کای کلافه نگاهشو به سهون داد.
-چی؟! چیکار کنم تا دست از سرم برای همیشه برداری؟!
+بزار ببوسمت، برای اخرین بار، اونوقت بهت قول میدم که دیگه باهات کاری نداشته باشم و عاشقی و عشقم فقط برای خودم باشه، بهت قول می دم، باور کن...

My naughty student👨‍🎓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora