Part 25😈🧑‍🏫

3.5K 618 106
                                    


(کایهون)
وارد اتاقش شد و سریع سمت برنامه درسیش رفت.
+من مطمئنم که فردا امتحان نداریم.
وقتی از حدسش مطمئن شد نفس راحتی کشید.
چشماشو ریز کرد و با روبه روش خیره شد.
+پس چرا بکهیون گفت که امتحان داریم؟! واقعا نمی فهمم...


روی صندلیش نشست.
+چرا واقعا گفت امتحان داریم؟ جدیدا با چانیول خیلی نمپیره؟! نکنه؟!
سریع سرشو تکون داد.
-نه نه نه؛ محاله بکهیون و چانیول باهم باشن بک جرئتشو نداره چون می دونه اگه کای بفهمه آشوب به پا می کنه.


در اتاق باز شد و کای داخل شد..
-واقعا نمی فهممت!
سریع از روی صندلیش بلند شد و با حالت تهاجمی ای گفت:
+منم تو رو نمی فهمم، به چه حقی به بابام گفتی من موافقت کردم که با تو بیام آمریکا؟! فکر کردی چون دوستت دارم هر غلطی که دلت می خواد می تونی بکنی؟


-سهون؟
+مرض!
کای یهو اومد سمتش که ترسید و روی تختش پرید.
+دست به من بزنی جیغ می کشما!
-درست صحبت کن با من! صدبار!
ادای کای رو در اورد.


+مثلا درست صحبت نکنم چیکار می کنی؟ من امریکا نمیام! چرا نمی فهمی ها؟!
کای نفس عمیقی کشید و سری تکون داد.
-پس نظرت چیه وقتی که اون ازدواج لعنتی سر گرفت من برم امریکا تو اینجا بمونی، بعدش مثلا فامیلای عزیزت...


سریع حرف کای رو قطع کرد.
+یادت رفته؟ قرار نیست کسی به جز بعضیا بفهمن؛ بقیه فکر می کنن که تونستی خودت بقیه سهام دارا رو راضی کنی در صورتی که اینجوری نیست!
کای چشم قره ای به سهون رفت.


-خیلیم خوب یادمه که این موضوع چه قدر به نفع تو و پدرت شد؛ ولی همین که گفتم تو باید با من بیایی آمریکا!
+ ن م ی ا م...
کای شونه ای بالا انداخت.
-حالا که داری فرصت با من بودنو خودت دو دستی از دست میدی...اوکی، مشکلی نداره، من الان به پدرت می گم که تصمیت عوض شده، اینجوری خیالت راحته؟


وقتی حرفش تموم شد سمت در رفت.
لبشو گاز گرفت.
+خیلی خب، باشه میام آمریکا!
احمق بود؟! چرا داشت فرصت بودن با کای رو از دست می داد؟
کای برگشت و نگاهی بهش انداخت.
-خوبه!
پشت چشمی براش نازک کرد، از روی تخت پایین اومد و سمت کشوش رفت.


چشماشو روی هم فشار داد.
+دوباره باید این لباسای مزخرف رو جلوش بپوشم.
کشوی لباس خوابش رو برداشت و سعی کرد که یکی که نبتا خوبه رو انتخاب کنه.


نفس عمیقی کشید و بالاخره لباس خواب طوسیش رو که رو پشت شلوارش و جلوی تیشرتش یه اردک چاپ شده بود رو برداشت.

نگاهی به کای که سرش تو گوشیش بود انداخت.
+اووم، تو با همین لباسا می خوایی بخوابی؟!

کای پوفی کشید و گفت:
-پیشنهادی داری؟
+عاره، من یه شلوارک دارم که برام گشاده، تا حالا هم نپوشیدمش، فقط یه خورده....
-همونو بده!
ابرویی بالا انداخت.
+مطمئنی؟!
کای چشماشو توی حدقه اش چرخوند.
-اگه مشکلی نداری فقط با یه شرت کنارت بخوابم!
سهون لبشو گاز گرفت و احساس خوشایندی رو توی دلش احساس کرد.

My naughty student👨‍🎓Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt