Part 63 😈👨‍🎓

2.3K 553 184
                                    


-خوبی؟! سهون؟
با درد اهی کشید.
+خوبم... لعنتی تو این دراماها وقتی طرف می افته اینقدر داغون نمیشه که...
کای یه تار ابروشو بالا داد.


-دراما؟ سهون؟
+ها؟!
-نظرت چیه واقعا مثل دراماها بکنیمش؟!
+هااا؟!
تا بخواد حرفی بزنه نرمی لبای کای رو روی لباش حس کرد....
شوکه پلکی زد.
کای بعد چند ثانیه عقب کشید و بلند شد.
دستشو سمت سهون گرفت.



-بلند شو هون...
با خجالت دستشو توی دستای کای گذاشت و بلند شد.
نگاهی به اطراف انداخت. درسته اینجا امریکا بود ولی کم و بیش نگاه هایی روشون حس میشد.
دستشو دور بازوی کای حلقه کرد و سرشو تو سینه اش قایم کرد.
+این چه کاری بود؛ کردی؟!
با تعجب به سهون نگاه کرد و شونه ای بالا انداخت.
نیشخندی زد و گفت:
-تو موقعیتی که داشتیم این کاری بود که دوست داشتم انجام بدم.



با حرص ویشگونی از بازوی کای گرفت و ازش جدا شد.
اروم دیوار کوتاه دور پیست اسکی رو گرفت و راه رفت.
اروم دنبال سهون راه افتاد.
-چی شدی؟!
ابروهاشو توی هم کشید.
+اخه توی مکان عمومی؟!
دستشو دور کمر سهون حلقه کرد و کمکش کرد.



-مگه چیه؟ همه زوجا از این کارا میکنن...
دست از راه رفتن کشید.
با لحن گنگی گفت:
+همه از این کارا میکنن ولی از تو بعییده...
با چشمای گشاد شده به سهون نگاه کرد.
-چرا از من بعیده؟ اتفاقا من خیلیم ادم رمانتیکیم...
نفس عمیقی کشید.



+رفتارات با سه سال پیش خیلی نقیضه، من نمیتونم به این رفتارات عادت کنم...
دستشو روی صورت سهون گذاشت.
-چرا سه سال پیشو کنار نمیزاری سهون؟!
+من...
انگشت اشاره اشو روی لبای سهون گذاشت.
-بیا بریم یه جای دیگه باهم حرف میزنیم.
اروم دست سهون رو گرفت و از  پیست خارج شدن
...........



باهم وارد پاستا فروشی شدن.
لباشو برچید و با ناله گفت:
+من مرغ سوخاری میخواستم...
میزی رو انتخاب کرد و پشتش نشست.
به سهون نگاه کرد.
-بشین دیگه...



با لج بازی گفت:
+من پاستا نمیخوام
بلند شد و به زور سهون روصندلی نشوند.
-امروزو فست فود نخوری روزت به اخر نمیرسه
ایشی گفت و دستشو زیر چونه اش گذاشت.
نگاهشو از سهون گرفت و پشت میز نشست.
-مثل بچه ها شده.



با اخم به کای توپید.
+خیلی ناراحتی با یه بچه بیرون نیا
از غرغر سهون خنده اش گرفت.
دستشو دراز کرد و اخم بین ابروهاشو باز کرد.
-امروز از بس اخم کردی فکر کنم پیشونیت چروک بشه.
با حق جانبی گفت.
+بشه مگه چیه؟ صورت خودمه...


نفس عمیقی کشید و سمت دیگه ای رو نگاه کرد.
اروم زیر لب گفت:
-واقعا صبر  زیادی دارم.
اخمو به کای نگاه کرد و سرشو رو میز گذاشت.
لبخندی زد و دستشو تو موهای سهون کرد.
-حس مادرایی بهم دست داده که با بچه های غرغروشون کنار میان!
+تا نزدمت دستتو بردار...




My naughty student👨‍🎓Where stories live. Discover now