Part 3😈🧑‍🏫

5.1K 941 40
                                    

خیلی سعی داشت تا جلوی خودشو بگیره که همون وسط نشینه و گریه نکنه.
حالا که کای می خواست بره، اونم باید باهاش می رفت.
شاید احمقانه باشه ولی حاضر بود تمام احمقانه های دنیا رو به شرط بودن با کای، با تمام جونش قبول کنه و برچسب یه احمق رو به پیشونیش بچسبونه!
با قدمایی که سعی می کرد لرزشون معلوم نباشه از تو ساختمان مدرسه بیرون اومد.
امار شیشه شکسته های دلش که هربار بیشتر خورد می شدن و تبدیل به شیشه خورده می شدن، دیگه کم کم از دستش در رفته بود.
ولی اشکال نداشت صبر می کرد و بازم صبر می کرد تا به چیزی که دلش می خواد برسه.
............
با تقه ای که به در زد بدون اجازه صاحب اتاق، وارد شد.
منتظر به کسی که خیلی خوب می شناختش نگاه کرد.
چانیول پشت پنجره ایستاده بود مشغول تماشای بچه هایی که تو حیاط هرکدومشون یه کاری می کردن، بود.
نیم نگاهی به کای انداخت.
+چرا نمی شینی؟! منتظرت بودم ولی فکر نمی کردم اینقدر زود اونم زنگ اول بیایی.
کای سمت میز چانیول راه افتاد.
به میزش تکیه داد و نفس عمیقی کشید.
-خب تو که می دونی برای چی اینجام بهتر نیست سریع برگه قرار دادی که بهت می دمو امضا کنی؟!
چانیول با تعجب ابروهاشو بالا داد، پوزخندی زد و گفت:
+کنجکاوم بدونم چی پیش خودت فکر کردی که من قبول می کنم تا به اون برادر تخست خصوصی درس بدم!
کای مثل چانیول پوزخندی زد و گفت:
-از اونجایی که مردم خیلی کنجکاون بدونن پسر رییس جمهورشون توی کشور خودشونه یا یه جایی داره عشق و حال می کنه؟
و فکر کنم کارمندات خیلی دوست داشته باشن بدونن مردی که خیلی عادی تو شرکت رفت و آمد می کنه همون رییس شرکتشونه!
به نظرت دانش آموزات وقتی بفهمن معلم فیزیکشون پسره رییس جمهوره و رییس شرکتی که از بازی هاش حداقل یه دونه اش تو گوشی هرکدومشونه، چه واکنشی نشون می دن؟
کای وقتی حرفاش تموم شد پوفی کرد و تو دلش گفت:
-از همون بچگیتم یه روانی واقعی بودی که دلت می خواست همه رو اوسکل خودت کنی!
+مثل خودت!
کای با تعجب نگاهشو به دوست قدیمیش که حالا بزرگ ترین دشمنش محسوب می شد داد.
-ها؟!
چانیول با بیخیالی شونه ای بالا انداخت
+حتما تو دلت گفتی که این یه روانیه که مردمو بازیچه خودش کرده، ولی توهم دست کمی از من نداری، پسر رییس جمهوری همش چهارساله اس و من دلم نمی خواد یه مفت خور باشم که از پول مردم عشق و حال می کنه، دلیل اینکه من چرا رییس اون شرکت کوفتی ام رو خودت بهتر از همه می دونی و معلمی، خب من اینکه درس بدم رو دوست دارم و میدونی...دخترای دبیرستانی که سوراخ تنگشونو دودستی تقدیمت می کنن خیلی لذت بخش تر از اون هرزه های همه جاییَن؟! حالاهم اون برگه لعنتی رو که تو کیفت جا خوش کرده رو بده امضا کنم!
-یعنی قبول می کنی؟!
+برای اینکه کل زندگیمو جار نزنی قبول می کنم! والبته که یه شرط دارم، دلم نمی خواد وقتایی که دارم خصوصی به اون پسر درس میدم، قیافه نحستو ببینم!
-هه، نگران نباش، خیلی زود میرم آمریکا تا شرکت جدیدمو تو اونجا تاسیس کنم!
چان نیشخندی زد و برگه رو از دست کای گرفت و شروع به خوندنش کرد.
یه خورده که از متن قرار داد رو خوند با تعجب گفت:
+هر روز می خوایی سه ساعت بهش درس بدم؟!
-اره، مشکلش چیه؟!
+اولا که من وقت اینکه هر روز اونو تحمل کنم ندارم، هر روز میشه یه روز در میون، دوما فکر کردی مخ اون بچه سه ساعت درس فشرده رو تحمل می کنه؟ با چیزی که من از اون دیدم همون نیم ساعت اول هنگ می کنه.
-اینکه همون اول هنگ کنه یا نه به درس دادن تو مربوط میشه! اوکی با یه روز در میون درس دادن مشکلی ندارم ولی باید از همین امروز شروع کنی، بکهیون امسال سال آخره و من می خوام که یه رتبه خوب تو آزمون به دست بیاره! به بک می گم ساعت پنج منتظرت باشه، قرار داد رو که امضا کردی بده به خودش، تا بهم بده. روز خوش!
کای بیخیال از تو اتاق چانیول بیرون اومد و وقتی که می خواست از مدرسه خارج بشه بکهیونو دید که رو نیمکتی نشسته بود و مشغول پر و خالی کردن دهنش از خوراکی های رو پاش بود.
راهشو سمت بک کج کرد. بکهیون با سایه ای که روش افتاد سرشو بلند کرد، با دیدن برادرش به زور محتویات تو دهنشو خالی کرد.
+اوه، کای...
کای لبخندی بهش زد.
-معلم فیزیکت ساعت پنج میاد تا بهت درس بده، لطفا اذیت نکن و خوب درستو بخون، امسال سال سرنوشتته...
بکهیون شوکه به کای نگاه کرد.
+ت..تو وایی کای اون خیلی بداخلاق من ازش می ترسم خواهش می کنم بیخیال شو خواهش خواهش...
کای اخماشو توی هم کشید.
-ساعت پنج منتظرش باش و قبلش حتما خواب عصرتو بکن تا سر حال باشی!
وقتی که کای از بک دور شد بک آروم اداشو در اورد...
+خواب عصرتو بکن تا سرحال باشی، سرحال بودن به آلبالوهام،بات پلاگ خوشگلم امروز می رسه و من می خوام با کمال سخاوت و بخشندگی سوراخمو بهش هدیه بدم‌.
با خوردن زنگ نگاه غم زدشو به خوراکی های روی پاش داد...
+الهی، می خواستم همین الان تمومتون کنما!
بلند شد، خوراکی ها رو تو دستاش گرفت و سمت کلاس لعنتیش رفت.
.............
در حالی که به زور لای چشماشو باز می کرد، فوش بدی به کسی که پشت در بود داد.
پتو رو از روی پاهاش کنار زد و از جاش بلند شد.
در حالی که هنوز به خاطر خواب آلودگی تلو تلو می خورد و گیج می زد، به سختی سمت در رفت.
مغزش هنوز بعد از یه خودارضایی فوق العاده خواب بود و هیچ ایده ای درباره اینکه کی پشت در ایستاده و داره آیفون میلیونیشونو می سوزونه نداشت!
فقط می دونست علاقه زیادی داره که طرفو چندبار به فاک بده!
وقتی در باز کرد، زبونشو آماده کرده بود تا به سرعت تو دهنش تکون بخوره و فوشای نچندان جالبی رو به کسی که پشت در بود بده ولی با دیدن معلم فاکرش فوشا تو دهنش موند و زبونش به حالت خوشکیده در اومد.
-وقت خواب!
به زور آب دهنشو قورت داد.
+س...سلام!
چانیول سری تکون داد.
نگاهشو از سر تا پای بکهیون گذروند، پوزخندی زد و گفت:
-با این وضعیت حق داشتی اینقدر عمیق بخوابی!
+هوم؟!
نگاه معلمش رو پاهاش بود برای همین سرشو خم کرد تا پاهاشو ببینه.
با افتادن نگاهش به پاهای لخت و دم و دستگاه جلوش جیغی کشید و تیشرتشو با دستش پایین کشید.
+م...من الان میام.
این حرفو زد و سریع سمت اتاقش رفت.
بکهیون هنوز با دستش تیشرتشو پایین کشیده بود و وقتی که پشتشو به چانیول کرد باعث افتادن نگاه خریدانه چان به باسن گرد و پنبه ایش شد.
با دیدن باسن گرد بکهیون لیسی به لبش زد و زیر لب گفت:
-حتی تصور سرخی دستام روی اون دوتا قلمبه ی نرمت هم برام تحریک کننده اس!
با بستن در خودشو به خونه دعوت کرد.
نگاهی به خونه نقلی کای انداخت.
فکر می کرد الان وارد یه عمارت بزرگ با کلی خدمه میشه.
ولی وارد یه اپارتمان شده بود که نهایتا به پونصد متر می رسید.
بکهیون در اتاقشو باز کرد و با خجالت بیرون اومد.
+اوم...نوشیدنی چی میل دارین؟!
چانیول روی راحتیای خونه نشست.
-یه لیوان آب برام بیار و کتاب و دفترتم بیار تا درسو شروع کنیم؛ البته قبلش باید یه حرفایی بینمون رد و بدل بشه.
+اوم باشه چشم.
سریع تو آشپز خونه دوید و نفس عمیقی کشید.
+الان من باید با این سه ساعتو سر کنم؟ لعنت بهت بک که قبل اینکه بتمرگی بزاری اون شلوار کوفتیتو پا نکردی!
کتری رو روشن کرد.
اب رو گذاشت تا جوش بیاد که بعدش بتونه یه هات چاکلت درست کنه.
لیوان آبی که چانیول خواسته بود رو برداشت و به حال برگشت.
همونطور که لیوان ابو دست معلمش می داد گفت:
+فکر نمی کردم پیشنهاد برادرمو قبول کنین!
چانیول یه تار ابروشو بالا داد.
-برای چی همچین فکری کردی؟!
+هیچی من می رم وسایلمو بیارم.
-اول بشین می خوام باهات صحبت کنم.
+پس می رم هات چاکلتمو بیارم.
بکهیون اینو گفت و سریع به آشپزخونه رفت تا از نگاه کردن به لب های خیس چانیول فرار کنه!
آب جوشو توی لیوان ریخت و بعدش بسته شکلاتو باز کرد و توی لیوان خرسیش خالی کرد.
قاشقی برداشت و محتویات توی لیوانو هم زد...
با برداشتن لیوان برای چندمین بار توی اون روز نفس عمیق و پر استرسی کشید.
از تو اشپز خونه بیرون اومد و روی به روی چانیول نشست.
-خب شروع کنیم؟!
بکهیون اروم سرشو به نشونه آره تکون داد.
-اسمت بکهیون نه؟!
دوباره سرشو تکون داد.
-ولی من فکر کنم باید گوسفند صدات کنم تا بکهیون، ولی حداقل مثل گوسفند وقتی سرتو تکون می دی یه صداییم از خودت در بیار!
بکهیون شوکه سرشو بلند کرد.
الان بهش گفته بود گوسفند؟!
یعنی به گوسفند تشبیهش کرده بود؟!
+ببخشید من هنوز خوابم برای همین نمی تونم درست جوابتونو بدم.
هنوز تو شوک گوسفند بود که این حرفو زد و باعث شد چانیول به گیجی پسر روبه روش خنده ای بکنه.
-معدل سال اول و سال دومت چند شده بود؟!
+سال اولم ۱۶.۵، سال دوم ۱۴(:
-به جای اینکه خجالت بکشی از این نمره هات لبخندم میزنی؟!
بکهیون نگاهشو تو حدقه اش چرخوند و گفت:
+این چیزا خجالت نداره، تازه افتخارم می کنم که بدون درس خوندن همچین نمره هایی رو به دست میارم(:
چانیول پوفی کشید.
-من واقعا رو درس خوندن دانش آموزام حساسم به خصوص تو که حالا شاگرد خصوصیمم هستی!
بکهیون شونه ای بالا انداخت و هات چاکلتشو فوت کرد.
+درس خوندن برای ما بچه پولدارا بی معنیه، چون اخرشم با پولمونه که به همه جا می رسیم‌.
چانیول پوزخندی زد و آروم گفت:
-بکهیون می دونی من با دانش آموزایی مثل تو که افت درس دارن چیکار می کنم؟
بکهیون همونطور که هات چاکلتشو آروم آروم مزه می کرد گفت:
+آقای پارک تو که می دونی درس به دوتا آلبالو های خوشگلم وصله پس برای چی می پرسی؟!^_^ ولی الان که گفتی کنجکاو شدم بدونم باهاشون چیکار می کنی! میشه برام توضیح بدی؟!
چانیول با لحن جذاب و گرمی گفت:
-روی پاهام می خوابوندمشون و به قدری بهشون اسپک می زدم که تا دو هفته نمی تونستن روی نیمکتای چوبی مدرسه بشینن!
بکهیون با این حرف چانیول هات چاکلتش تو گولش پرید و با نگاه بهت زده اش در حالی که سرفه های محکمی می کرد به معلم لعنتیش خیره شد!
+چ...چی گفتی؟!
چشمکی به بکهیون زد و گفت:
-مطمینم جای دستام رو اون پنبه ای های نرم خیلی خوشگل بشه!
.............
-سهون، پاشو بیا یه چیزی بخور!
روی تختش چرخید و پشتشو به مادرش کرد.
+چندبار بگم چیزی نمی خوام؟!
با پایین رفتن تخت فهمید که مادرش بیخیال نشده...
+اوووما...
مادرش خم شد و تو بغل گرفتش.
-سهونی من چش شده؟! تو روز اول مدرسه اتفاقی افتاده؟!
مادرشو پس زد و با عصبانیت بلند شد.
کلافه دستشو تو موهاش کرد.
+چرا بهم نگفتین کای داره میره آمریکا، چراا؟!
مادرش با ناراحتی بهش نگاه کرد.
-سهونم، عزیز دلم، اون تو رو دوست نداره اصلا شاید اون گی نباشه، چرا بیخیالش نمیشی؟!
+نمی خواام، باید برای منم انتقالی بگیرین تا برم آمریکا...
-چی می گی عزیزم؟ آمریکا؟!
+بااااید منو بفرستین آمریکا باااید، نفرستینم آمریکا دیگه درس نمی خونم!
مادر سهون بلند شد و محکم تو دیوار هلش داد.
-به جهنم، هر غلطی که می خوایی بکن، اصلا کوفت بخور منو باش اومدم اینو صداش کنم!
سهون شوکه به مادرش که تا همین چند لحظه پیش داشت قربون صدقه اش می رفت خیره شد.
چی شد الان؟!
در یهو باز شد و مادرش کله اشو تو اتاق کرد.
-راستی شب گودبای پارتی کایه، من و پدرت جایی کار داریم برای همین اگه خواستی می تونی با هیونگت بری و البته باید قبلش پاشی غذاتو کوفت کنی!
با بسته شدن در، آه عمیقی کشید، یعنی به این زودی می خواست بره؟!
پاهاشو تو دلش جمع کرد و به تاج تخت تکیه داد.
اگه می رفت اونجا اونوقت اون پسرای گی امریکایی چشم آبیه مو بلوند خرش می کردن چی؟! ):
امشب باید خیلی به خودش می رسید، باید یه کاری می کرد تا کای جذبش بشه ): صد البته که یه آرزوی محال بود، ولی خب می تونست کای رو جذب بدنش کنه، نمی تونست؟!
انگار که یهو یه دست نامرئی به پس کله اش زد.
اخه احمق تو حداقل یه کون خوشگلم نداری که به خاطر کونت بکنتت...
لباشو اویزون کرد، چی می شد اونم مثل بکهیون یه چهره کیوت با یه کون گنده و رونای تپل که به زور شلوار ازشون بالا می رفت داشته باشه؟!
آهی کشید، بلند شد تا به دستشویی بره و ابی به دست و صورتش بزنه...

My naughty student👨‍🎓Where stories live. Discover now