Part 95 😈🧑‍🎓

1K 333 194
                                    

با سردرد چشماشو باز کرد.
هوا روشن شده بود.
دوباره روز جدیدی رسیده بود.
آروم بلند شد و نشست.
به کنارش نگاه کرد.
لبخند تلخی زد و دستشو روی صورتش کشید.
در اتاق باز شد.
-سهون بیدار شدی؟! بهتری؟ لوهان اومده، می خواد ببینتت.
+ل...لوهان؟!





کای در رو بیشتر باز کرد و لوهان آروم وارد اتاق شد.
مردد سمت سهون رفت و کنارش نشست.
-حالت بده؟! چی شدی؟!
کای اخم کم رنگی کرد.
-من تنهاتون می زارم.
با رفتن کای لوهان سریع دستای سهونو گرفت.
-میگفت تب کردی آره؟! کلی سوال پیچم کرد، سهوون بیا بهش بگیم و شرایطو سخت تر نکنیم!
+سرم درد میکنه لوهان...
لوهان لباشو جلو داد.
-یعنی خفه شم؟!
+اوهوم...
دستشو از سهون جدا کرد.
-قیافه خودتو دیدی؟
پوزخند تلخی زد.






+قیافه؟! حتی از اینکه صدای خودمو هم دارم میشنوم متنفرم!
-سهووون! نکن اینطوری، بیا بریم دانشگاه، بهتر از اینه که اینجا زانوی غم بغل بگیری!
+همه چی از اون دانشگاه لعنتی شروع شد!
لوهان با چشمای گشاد شده نگاهش کرد.
-وات د فاک؟! نگو که دیگه دانشگاه نمیایی؟!
چشم غره ای به لوهان رفت.
+نه! کلی زحمت کشیدم، احمقم مگه؟!
-پس...
+فقط چند روز مرخصی می گیرم...
-س...سهون می گم...
+میشه لطفا بری؟!
-اوم، میخواستم ببینم حالت چه طوره، من میرم دانشگاه، جزوه هارو برات مینویسم!
با صدای خنده های بلندی از توی حیاط ، بلند شد و سمت پنجره رفت.
-بکهیون و چانیول دارن برف بازی میکنن، راستی کلی برف اومده...
با تعجب به لوهان نگاه کرد.





+چانیول؟!
-اوهوم...
+چانیول اینجاست؟!
به حیاط اشاره کرد.
-اره اینجا تو حیاطه... نمیدونستی؟!
+نه!
-من میرم مراقب خودت باش...
+ممنون...
نگاه غمگینشو به سهون داد.
قرار بود چی بشه یعنی؟!
باید به کای میگفت؟!
-میبینمت...
در اتاقو باز کرد و بیرون اومد.
نفسشو عمیق بیرون فرستاد.





با دیدن کای تکیه اشو از در گرفت و لبخندی بهش زد.
-به این زودی میری؟!
+آره، سهون اوم حالش خیلی بد بود؟!
کای نگاه نگرانشو به در دوخت.
-وقتی اومد تب داشت، توی خوابم با خودش حرف میزد، کلا با سهون چند روز پیش خیلی فرق کرده.
لبشو گاز گرفت.
مطمئن بود اگه کای بعدا می فهمید بدتر میشد!
پس باید میگفت...
+میتونیم حرف بزنیم؟! درباره سهون...
-چیزی شده؟!
به مبلا اشاره کرد.
+میشه اول بشینیم؟!





-اوه اره حتما..
کنار کای روی مبلای سلطنتی نشست.
+اومم، نمیدونم چه جوری باید بگم...
کای نگران گفت.
-اتفاق بدی افتاده؟!
+عااا، میشه سهون نفهمه این حرفایی که قراره بهت میگمو؟! شرایطو خودت باید درستش کنی...
کای با تعجب به خودش اشاره کرد.
-من؟! چیزیه  که به من ربط داره؟!
+در واقع به هردوتون... ولی تو میتونی درستش کنی.
-خب؟!
لباشو با استرس خیس کرد.
چه طوری باید شروع می کرد؟!
+روز اول دانشگاه...
با باز شدن در اتاقی که سهون توش بود حرفشو قطع کرد.




My naughty student👨‍🎓Where stories live. Discover now