Part 41😈🧑‍🏫

2.7K 699 194
                                    

ناباور پوزخندی زد.
بازوی کای رو گرفت  تاتوجه ش رو جلب کنه.
وقتی نگاهش کرد با ابروهاش به جایی  که چانیول بود اشاره کرد و گفت:
+وقتی یه بار خیانت کنی بار دومم می کنی، موافقی؟
کای رد نگاه سهونو گرفت و توی یه لحظه شوکه شد.

بازوی کای رو ول کرد و شونه ای بالا انداخت.
+ایندفعه ام می تونی ببخشیش و بگی...
با رفتن کای به سمت چانیول، حرفشو نصفه ول کرد و سریع دنبالشون رفت.

اگه امشب دعوا راه نمی افتاد  بقیه اش به خیر می گذشت...
هم زمان با کای بهشون رسید، نیم نگاهی به چهره کای کرد در کمال تعجب و ناباوری خیلی ریلکس با یه پوزخند بهشون نگاه می کرد.

نباید به جای این چهره ریلکس یه چهره عصبانی قرمز شده خودنمایی می کرد؟!
توی این وضعیت اون بود که داشت پس می افتاد.
کای سرشو خم کرد و لبخند دندون نمایی به کیونگ زد.
-اوه بیب؛ می خواستی سوپرایزم کنی؟ هوم؟!
چشماش از این حرف کای گشاد شدن.

لعنتی چرا به جای اینکه کلی داد و بیداد راه بندازه اینقدر ریلکس سوال میکرد؟؟؟
کیونگ ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد.

-نه! تو که می دونی من اهل سوپرایز کردن نیستم!
چانیول: نه اتفاقا یه سوپرایز بزرگ برات داریم!
اب دهنشو قورت داد، واقعا داشت از استرس پس می افتاد!

کای خنده بلندی کرد.
-اوه جالب شد.
اگه می تونست کای رو خفه می کرد؛ لعنتی گلوش خشک شده بود و نمی تونست لباشو تکون بده؛ بعد اون اینطوری حرف می زد؟
چانیول سری تکون داد. و دستشو پشت کمر کیونگ انداخت

-اره، من و کیونگ مدتیه باهم رابطه داریم، دلت نمی خواد برامون ارزوی خوشبختی کنی؟!
دهنش مثل ماهی باز و بسته شد.
این واقعا دیگه پیش از حد انتظار بود!!!

نگاهی به چهره ازخودراضی چانیول کرد.
واقعا با اون پسره لب میمونی رابطه داشت؟
پس این وسط بکهیون چی میشد؟!
نکنه بک بهش دروغ گفته بود؟
سریع سری تکون داد.

نه نه! امکان نداشت بک هر چی حرف مفت می زد، ولی دروغ نمی گفت.
الان یا چانیول داشت دروغ می گفت، یا اینقدری دیوث و کثافطه که با دونفر همزمان رابطه داشت باشه!

نگاهشو به کای داد.
جدی شده بود و کمی ابروهاش توی هم گره خورده بودن!
حتما دیگه دعوا میشد!

شت لعنتی چرا اینقد دلش دعوا می خواست(:
-خوبه فقط حواستو جمع کن یه وقت توی غذات زهر نریزه!

تا اومد انالیز کنه که چی بهشون گفته دستش کشیده شد و به گوشه ای از ویلا رفتن.
لب پایینشو گاز گرفت و به کای نگاه کرد.
بالاخره عصبانی شده بود!
+اوم...
-خفه شو!

لبشو جلو داد؛ چرا سر اون خالی می کرد اخه؟ ^_^
اصلا حالا که اینطوره حقشه، خوبش کرد؛ بی شرفای بی ناموسا...

My naughty student👨‍🎓Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ