Part 113 😈👨‍🎓

1.4K 298 154
                                    

-چه قدر تو خودخواهی و فقط خودتو میبینی، مگه فقط به تو تجاوز شد؟!  به منم شده بود؟ مگه فقط تو رو تهدید کرد؟ منو هم تهدید کرد با پدرم و ابروش، اگه کاری که مبخواست رو انجام نمیدادم ابرو و حیثیت خانواده ام از بین میرفت،  تو فقط اون شرایطو نداشتی...
+یشینگ رو برام پیدا کن....
لوهان با اخم نگاهی بهش کرد.
-برای چی من باید این کارو کنم؟
انگشت اشاره اشو سمت لوهان گرفت:
+چون تو هم مقصری... تو روز اول دانشگاه منو دوباره با اون حرومزاده رو به رو کردی، تو به کای دروغ گفتی به طوری که حتی حاضر نشد یه کلمه هم با من حرف بزنه، تو مقصری .






-اینکه عرضه نداشتی از همون اول بهش بگی رو تقصیر من ننداز، احمق و ترسو بودنت رو تقصیر من ننداز...
عصبی خنده ای کرد.
+عهه... الان شدم احمق و ترسو؟ جالبه... ادرس اون حرومی رو برام پیدا میکنی، من برای انتقام برگشتم، حتی اگه خودمم تو آتیشش بسوزم انجامش میدم، از تک تک کسایی که باعث خراب شدن زندگیم شدن انتقام میگیرم و لهشون میکنم، زندگی آدما مثل ادامش نیست، که وقتی جویدنش برات تکراری بشه به بیرون تفش کنی...




-برای چی میخوایی انتقام بگیری؟! بعد اینهمه سال... دیر نیست؟!
+نه دیر نیست، اینکه حقتو بگیری هیچ وقت دیر نیست...
لوهان نیشخندی بهش زد.
-اون موقع که بهت میگفتم برو به کای بگو بابد بهش میگفتی وگرنه این همه اتفاق نمی افتاد.
شونه ای بالا انداخت.
+در عوضش ذات اصلی آدمای اطرافم رو فهمیدم... حتی کای... آدمی که حتی یه ثانیه برام وقت نذاشت برام ارزشی نداره.
از جاش بلند شد.
+فردا میخوام به نیویورک برگردم میتونی باهامون بیایی، هرچی زودتر پیداش کنی کارت سربع تر تموم میشه.






-مگه من نوکرتم؟!
با حرص نزدیک لوهان شد.
چرا هرکی دورشه  اینقدر بی چشم روعه؟
+لوهان، فکر نکن من هنوز همون ادم احمق و ساده ام... اونموقع اگه از تهدید یشینگ میترسیدی الان باید از تهدید من بترسی...
با نگاه مسخره لوهان لبخندی زد و نفس عمیقی کشید.






+از اونایی هستی که حتما باید باید تهدیدت کنن... از وقتی که پدرت مرده طلبکارا سرتو خالی شدن... تنها امیدت به سرمایه ایه که تو شرکت کای داری... چی میشه اگه همونم دیگه نداشته باشی؟!
-مثلا میخوایی ببندیم به صندلی اب و غذا هم بهم ندی بعد ازم امضا بگیری؟!
لبخند عمیقی زد.
+چرا اینقدر کار رو سخت میکنی... فقط کافیه جیهون  بخواد طلبشو ازت بگیره... به راحتی زمین خوردی...
نیشخندی به چشمای گرد لوهان زد.
+فردا منتظرت میمونم ، میتونی با ما بیایی، میدونم که با کریس و سوهو اومدی...
راهشو سمت اتاقشون کج کرد.
لبخند ذوق زده ای زد.
چه قدر حال گیری خوبه...
چیه؟! نکنه فکر کردید الکی به جیهون نزدیک شده






.............
با تکون خودنای محکمی به زور لای چشمش رو باز کرد.
-ددی ددی... پاشو صبحونه بخوریم...
با چشمای بسته شین رو بغل کرد.
-ددیییی... صبحونه دسته جمعی داریم... مامی گفت اگه نیایی یه جوریه و از اونجایی که نمیتونه بیدارت کنه منو مامور کرده که بیدارت کنم... ددییی...پاااشو‌....
چونشو تو موهای شین فرو کرد.
+بیا باهم بخوابیمم، ددی رو اذیت نکن دو روزه نخوابیدم...
از اون شبی که کای رو دیده بود تا دیشب نصفه شب نخوابیده بود و الان واقعا احتیاج داشت که بخوابه...
صبحونه دسته جمعی دیگه کوفتیه...
-ددی... پاشو دیگه... گریه میکنمااااا...
با جیغ شین دستشو از دورش باز کرد و نفس عمیقی کشید.
+ددی خوابش میاد شین...
-ددی، عهد چوسان یعنی چی؟!
با بدختی نالید.
+شین... لطفا...
-بکهیون بهم میگه اسمم مال عهد چوسانه...
هر دو چشماشو باز کرد.
+ها؟!
-مامانی داشت به مامی میگفت که کی دوباره میخواد بچه دار بشه؟ من تنهام منم گفتم یه داداش میخوام که اسمش رو بزاریم "جین" بعد بکهیون گفت چه فرقی داره اون یکی رو هم یه اسم چوسانی مثل من براش بزار... چوسانی چیه؟!
عصبی نیم خیز شد.
+چه قدر گه میخوره...
شین چشماشو گشاد کرد و دستاشو سریع رو گوشش گذاشت.
-ددیییی حرفای بد بد نزن...






My naughty student👨‍🎓Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang