part 67 😈👨‍🎓

2.3K 587 259
                                    

(سه روز بعد)
با حس قلقلکی توی ناحیه گردنش اومی گفت و سرشو عقب برد.
کای آروم به واکنش سهون خندید و لپشو گاز گرفت.
سریع با درد چشماشو باز کرد.


+کااای...
کای از روی تخت بلند شد و آروم خندید.
-پاشو دیگه، چندبار صدات کردم.
روی تخت نشست و گردنشو با دستش ماساژ داد.
خمیازه ای کشید و به ساعت نگاه کرد.


با دیدن ساعت دوباره روی تخت دراز کشید.
کای با دیدن خوابیدن سهون آهی کشید و سمتش رفت.
-عه نخواب پاشو دیگه...
با غرغر گفت:
+ساعت پنجه صبحه...
کای دستشو پشت گردنش گذاشت و دوباره روی تخت نشوندش...


-باید راه بی افتیم پاشو... من باید دوساعت بکهیونو هم بلند کنم، اذیت نکن دیگه...
چشماشو باز کرد و از روی تخت بلند شد و سمته دستشویی رفت.
قرار بود امروز به یه مسافرت چند روزه کوتاه برن...
ولی نه دونفری...
با کلی سر خر):


یه سفر کوتاه از طرف شرکت برای کارمندا بود، البته کای گفته بود ویلای مدیرا و سهام دارا جداست که این خودش باز جای شکر داره...
بعد از تموم شدن کارش از توی دستشویی بیرون اومد.
دیشب چمدون کوچیکی هم برای خودش و هم برای کای چینده بود، چون میخواستن کنار دریا برن، حداقل چندین دست لباس نیاز داشتن...


از توی کمد لباسای بیرونش رو برداشت و تنش کرد.
پشت میز توالت نشست و شونه رو برداشت.
دیروز موهاشو مشکی کرده بود، کای قبلا بهش گفته بود رنگه مشکی بیشتر بهش میاد
اپلاسیونم رفته بود(:


مقداری از ژل مو رو کف دستش ریخت؛ بهم مالید و دستشو توی موهاش کشید تا حالت بگیرن...
کرم مرطوب کننده رو به صورتش زد.
برق لبو برداشت و روی لباش مالید.
از اتاق بیرون رفت که کای رو دید؛ داشت از پله ها بالا می اومد.



+بکهیونو بیدار کردی؟!
-بیدار بود، خب اماده ای؟!
اروم با تعجب سری تکون داد.
بکهیون این موقع واقعا بیدار بود؟! حتما از دیشب نخوابیده بوده...
کای چمدون رو از اتاق بیرون اورد.


-همه چیو برداشتی؟!
اروم سری تکون داد و جلوتر از کای راه افتاد.
-سهون؟!
پشت سرشو نگاه کرد.
+جانم؟!
-هیچی...
اروم خنده ای کرد.
از خونه بیرون رفتن و سوار ماشین شد.


کای داشت چمدون رو توی صندوق عقب میذاشت.
نگاهی به بکهیون کرد.
+دیشب نخوابیدی؟!
اروم سری تکون داد
-اره...
بکهیون بالش و پتوی مسافرتی رو برداشت تا جاشو برای خواب درست کنه.
کای سوار ماشین شد و روشنش کرد.


سهون نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد.
خیلی خوابش می اومد ولی اصلا دوست نداشت بخوابه چون دلش میخواست لحظه به لحظه این سفرو توی ذهنش ثبت کنه.
بکهیون با یادآوری چیزی از حالت نیمه بیداری در اومد و سریع نشست.


My naughty student👨‍🎓Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ