Part 7😈🧑‍🏫

4.4K 782 4
                                    

چانیول توی ماشینش نشسته بود و عمیق در حال فکر کردن بود.
اون بچه...بچه...واقعا غیر قابل پیش بینی بود.
چه طور اینقدر ریلکس روبه روش نشسته بود و براش مهم نبود که به فاک رفته؟!
شاید...شاید اولین بارش...
نه، درست نیس! طبق حدسایی که زده بود اون هنوز باکره بود، حتی اگه حدساش اشتباه باشن دیگه حرفای خودش روز اول مدرسه که اشتباه نبودن! بودن؟!
با صدای زنگ گوشیش از تو فکر بیرون اومد و نگاهی به اسم گیرنده تماس انداخت.
+سوهو؟!
چشماشو با خستگی روهم فشار داد.
چرا الان که نیاز به فکر کردن داشت، نمیذاشتن فکر کنه؟!
به سختی خودشو راضی کرد که تماسو جواب بده.
+چیه؟!
-سهون رفته...
صداش نگران بود.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
+خب به من چه ربطی داره؟ من باید چیکار کنم؟!
-وقتی بهش گفتم کای رفته باور نکرد و گفت باید ببینمش ولی الان چند ساعت شده و هنوز برنگشته، تو که مشکل منو می دونی خواهش می کنم برو دنبالش...
+به من رب...
-چانیول! ازت خواهش کردم، می ترسم بلایی سرش بیاد.
+کجا باید پیداش کنم؟!
-برو سمت فرودگاه، یا تو مسیرت می بینیش یا تو فرودگاه، فقط خواهش می کنم زود پیداش کن، می ترسم بلایی...
حرف سوهو رو قطع کرد و گفت:
+بلایی سر خودش نمیاره، هنوز اینقدر احمق نشده...
-مجنون بودن تا احمق بودن فاصله ای نداره.
+پیداش کردم خبر می دم!
تماس رو قطع کرد، مسیرشو عوض کرد و سرعتشو بالا برد یه بار به خاطر اون کای عوضی بهترین فرد توی زندگیش رو از دست داده بود، دیگه نباید اون اتفاق تکرار بشه حتی با این که سهون فقط یه پسرخاله ساده بود.
(فلش بک)
تو یه دبیرستان، تو بالاشهر ترین نقطه سئول درس می خوندن، مثل این فیلما نبود که هرجا راه می رن یه گله دختر و پسر دنبالشون بیافته
با این که هم پول داشتن و هم قیافه و هم درس خون بودن ولی...دلشون نمی خواست با کسی در ارتباط باشن و با رفتارای سردی که داشتن همه رو از خودشون رونده بودن جز یه نفر...
دانش آموز شماره یک کلاسشون، یه پسر آروم و گوشه گیر که یه بار اتفاقی از دست اراذل و اوباش نجاتش داده بودن...از اون موقع بهشون مثل کنه چسبیده بود و ولشون نمی کرد، البته عادت کرده بودن و اگه تو راه پله های منتهی به پشت بوم منتظر نمی دیدنش، نگرانش می شدن!
اون و کای دوتا دوست صمیمی یا در واقع دو تا برادر قسم خورده بودن...
باهم تو کلاس برنامه نویسی کامپیوتر کرده بودن و از اونجا به خاطر هدف مشترکشون باهم دوست شده بودن ، تا باهم به هدفشون برسن، ولی هیچ وقت همه چی طبق اون چیزی که می خواییم پیش نمی ره.
وقتی که دبیرستانو تموم کردن اون پسر ازشون جدا شد‌.
اون موقع بود که هردوشون فهمیدن به اون پسر حسایی دارن، یا حس وابستگی بود یا حس عاشق شدن...
چهار سال گذشت و دیگه اون پسر رو ندیدن، دیگه کم کم داشتن حسشونو فراموش می کردن و روی تاسیس شرکتی که از بچگی رویاشونو داشتن مشغول بودن.
شرکت kCPK طراحی بازی های آنلاین..
یک سال و خورده ای، روی طراحی اولین بازیشون وقت صرف کرده بودن.
قرار بود اسم بازی رو اسم همون پسری که تنها دوستشون تو دبیرستان بود بزارن...DO مخفف دوکیونگسو...
ایده طراحی این بازی رو اون پسر به ذهنشون رسونده بود؛ اون دیگه الان باهاشون نبود تا بتونن ازش تشکر کنن یا...
سه ماه به تاسیس شرکتشون مونده بود که نامه هایی عجیب و غریب به دست اون یا دو تاشون می رسید...
وجود اون نامه ها رو از هم دیگه مخفی کردن و این دومین مخفی کاری تو طول دوستیشون بود...
اولیش حسی بود که به اون پسر داشتن
و دومی اون نامه ها...
محتوای نامه ها چیزایی بود که از هم دورشون می کرد.
اون نامه ها درباره خیلی از کارایی بود که یه نفری و بدون اطلاع از اون یکی انجامش داده بودن، مثلا یکیش این بود که کای رمز لپ تاپ چانیول عوض کرده بود و چون هیچ وقت یادش نیومد که چه رمزی رو روی اون لپ تاپ گذاشته بوده، نصف فایلای لپ تاپشو از دست داد.
البته کای هیچ وقت این کار رو از عمد انجام نداده بود و هیچ قصدی به جز شوخی با چان نداشت.
ولی اون نامه جوری کای رو مقصر نشون داده بود که نتیجه اش باعث شد که چانیول به کای شک دار بشه...
تو اون نامه گفته شده بود که کای به خاطر اینکه مسابقه برنامه نویسی به اسم خودش باشه اون کار رو انجام داده بود.
نامه هایی که می گرفتن همیشه محتواش همین بود، کارایی که غیر عمد باعث ضرر رسیدن به اون یکی شده بود...
حالا دلیل اون کارا با 180 درجه متفاوت تر از دلیل اصلیشون داشت براشون معلوم می شد و باعث می شد که روز به روز از هم دیگه دور بشن و چون این دور شدن از طرف دوتاشون بود خیلی زمان برد تا متوجهش بشن...
اولین نفری که متوجه این موضوع شد خوده چانیول بود.
اون سعی داشت تا از کای دور بشه، ولی چرا هیچ وقت کای دلیل این دور شدن و کناره گیریش رو ازش نپرسیده بود؟!
وقتی که بیشتر فکر کرد فهمید که هیچ کس جز کیونگسو از اتفاقایی که تو دبیرستان براشون می افتاد خبری نداشت، و همه اتفاقات توی اون نامه ها مربوط به دوران دبیرستانشون می شد.
ولی هرچه قدر که بیشتر فکر می کرد بیشترم کلافه می شد، چون هیچ وقت باورش نمی شد که اون بخواد همچین کاری کنه، چون به نظر خودش هیچ کینه و دشمنی ای از هم دیگه نداشتن...
یه ماه به تاسیس شرکتشون دریافت نامه ها قطع شده بود تا وقتی که سر و کله خود کیونگسو پیدا شد.
کای خیلی از برگشت اون استقبال کرد و حتی با ذوق ماجرای اسم بازیشون رو هم براش تعریف کرد.
ولی برعکس کای چانیول خیلی به دی او شک کرده بود و دیگه حتی حس قدیمی اش به کیونگسو هم تاثیری روش نداشت.
بعد از برگشتن کیونگسو فهمید که حسش فقط وابستگی نبوده و شاید بهش تو اون دوران دلباخته بود و این دلباختن دوباره بعد از دیدنش خودشو داشت نشون می داد...ولی چانیول سعی داشت که تو شکی که براش پیش اومده بود موضوع عشق و عاشقی رو کنار بزاره تا بتونه همه چی رو دقیق پیدا کنه و بفهمه که فرستنده اون نامه ها، واقعا کیونگسو بوده یا نه...
روز تولد کای که پنج روز به تاسیس شرکت بود، توی پارتی ای که براش گرفته بودن کیونگسو به کای جلوی همه اعتراف کرد که سالهاس عاشق کای بوده و کای اونو...قبولش کرد.
اونجا بود که شکست...خیلی بدم شکست...
تمام دنیاش سیاه شده بود و تازه فهمیده بود که حتی اگه کیونگسو فرستنده اون نامه ها باشه بازم عاشقشه...
توی اون پنج روز تقریبا خودشو گم و گور کرده بود و به تماسای هیچ کس جواب نمی داد.
وقتی که به شرکت رفت، با خبری که شنید بدتر از دفعه قبلی شکست.
چانیول از خیانت به شدت متنفر بود و حالا توسط بهترین دوستش بهش خیانت شده بود...
بازی ای که ماه ها دوتایی براش تلاش کرده بودن، فقط به اسم کای منتشر شده بود و چانیول هیچ اسمی ازش توی اون بازی نیومده بود...
(پایان فلش بک)
تقریبا یه ساعتی بود که خیابونارو داشت دور می زد و دنبال سهون می گشت...
سهون کای رو دوست داشت ولی چانیول هیچ وقت نمی زاشت که دست کای به سهون برسه...
چون اینجوری دوباره سهونم مثل کیونگسو ازش گرفته می شد.
سهون نه عشقش بود...نه دوست پسرش نه هیچ چیز دیگه ای...
توی نظر چانیول سهون فقط بچه ی مظلومی بود که توسط دستای غولی مثل کای اسیر شده بود...اون فقط نمی خواست که سهون بازیچه بشه چون بعد از کیونگسو کای دیگه قلبی نداشت!
با دیدن بدن لاغری که کف پیاده رو زانو زده بود به شدت ترمز کرد و سریع از ماشین پیاده شد.
بارون یه خورده تند تر شده بود و کم کم داشت کف خیابون رو کامل خیس می کرد.
سمت اون کسی که کف خیابون زانو زده بود رفت
+سهون؟!
به صدا زدنش واکنش نشون داد و سرشو بلند کرد.
وقتی دید که خوده سهونه، سریع سمتش رفت. ژاکتشو در اورد و رو سهون انداخت.
-ه..هیونگ...
با ترحم به سهون نگاه کرد.
این بچه چی به سره خودش اورده بود؟
+بیا بیریم.
دست سهونو کشید تا بلندش کنه ولی سهون دستشو از تو دستای چانیول بیرون کشید.
+سهووون!
-نمی خوام...من هیچ جا نمیام...چرا باید بره آمریکا؟ چرا باید بره جایی که یه عالمه ازم دوره، چرا نرفت چین، ژاپن، تایلند، دبی و...
+بیا بریم، هوا سرده مریض می شی...
-چرا کای نباید منو دوست داشته باشه؟! مگه من بد بودم؟ هیونگ تو بگو، من زشتم؟! یا نکنه به خاطر اینکه بدنم برآمدگی نداره...
+نه سهون اینجوری نیست! کای گیه، پس براش مهم نیس که تو دختر باشی یا نه...اون لیاقت عشقت رو نداره.
-نه اون گی نیست...اگه گی بود پس چرا دیشب با اون دخترا بود؟ چرا می ذاشت لمسش کنن ولی نمی ذاشت که من دستش بزنم ..دیشب منو بوسید، می دونی...
چانیول حرف سهون رو قطع کرد و به زور بلندش کرد و تو ماشین نشوندش.
-هیونگ مردن چه جوریه؟ دلم می خواد بمیرم، حاضرم حتی گلدون توی خونه اش باشم، یا آیینه ای که هروز خودشو توش نگاه کنه...برام مهم نیس چی باشم فقط می خوام پیشش باشم و هر روز ببینمش فقط همین...
+سهون موافقی بریم یه جایی حرف بزنیم؟!
-نه...من نمی خوام می خوام برم پیش کای...فقط اون...
از یه دنده بودن سهون عصبانی شد و بلند گفت.
+اه، کای و کوفت، دی*کم تو کونش...
سهون شوکه به چانیول نگاه کرد.
و بعد پوکر به روبه روش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه دوباره گریه کردن رو شروع کرد.
+سهون...
-هیونگ یه چیزیو می دونی؟!
+نه چیو؟!
-کای کل جذبه اش به تاپ بودنشه، نمی تونی باتش کنی...
سرشو از دست دیوونگی سهون رو فرمون کوبوند و آه عمیقی از ته دلش کشید.
-من واقعا عاشقشم، سه ساله، هرکی بود راضی می شد به خدا، ولی اون حتی نخواست به اندازه یه روز باهام باشه!
با تعجب سرشو بلند کرد و به سهون نگاه کرد.
+سه ساله عاشقش شدی؟!
سهون سرشو به معنی اره تکون داد.
-سه ساله که دیوونه اشم، از همون روز اول جرقه عشق تو قلبم زده شد و کم کم به اون حفره تاریک روشنایی داد. می دونی هیونگ وقتی که به روشنایی عادت کنی دیگه...دیگه تاریکی رو دوست نداری، منم تحمل اینکه قلبم دوباره تاریک بشه رو ندارم. درسته که چندین بار چراغای قلبم رو شکست، ولی هر دفعه چراغارو بیشتر کردم(منظورش اینکه روز به روز بیشتر عاشقش شدم) تا کم تر قلبم بشکنه ولی اون خیلی تو شکستن چراغا ماهر بود، انگار کلا برای شکستن چراغا دنیا اومده بود...
+حتی یه کلمه از حرفاتو نفهمیدم...
-چون تا حالا عاشق نشدی...
با غم به روبه روش زل زد.
+چرا، شدم؛ خیلی وقت پیشم شدم.
-خوش به حالش...
+ولی اون منو دوست نداشت رفت با یکی دیگه...
-مثل من...
+نه تو کای رو دوست داری ولی اون حتی با کسی که بود بهش نفرت داشت و فقط برای انتقام بهش نزدیک شده بود.
-انتقام؟!
+چه طوری عاشق کای شدی؟!
-هفته اول مدرسه، روز سوم، زنگ چهارم بود. اومده بود تا مثل همیشه برای بکهیون معلم خصوصی بگیره. من اون موقع مثل الان اینجوری نبودم، خیلی شر و شیطون بودم؛ تو کیف یه دختر کاندوم گذاشته بودم و یکی منو دیده بود و لوم داده بود. معلممون به زور بردم دفتر و اون اونجا بود، وقتی فهمید موضوع چیه، از اون خنده های مخصوص خودشو کرد؛ اون موقع تو دلم گفتم؛ واو پسر چه خنده قشنگی داشت، از اون روز به بعد سعی می کردم که خندیدن مثل اونو تمرین کنم، چند ماه بعد تو انتخابات قبول شد و معاون پدر تو شد...بعد چندبار که دیدمش فهمیدم ازش خجالت می کشم برعکس بقیه، اونجا بود که فهمیدم موضوع چیه...
+منم اونجا بعد چند سال دوباره دیدمش...
-هیونگ شما باهم دوست بودین؟!
+اره، نه از این دوستای الکی، واقعا باهم دوست بودیم.
-چرا جدا شدین؟!
+تا حالا به این فکر کردی که چرا کای هیچ وقت قبول نکرد که باهات باشه؟!
-خیلی...فکر کنم به خاطر اینکه دوستم نداره...
+نه، به خاطر اینکه دیگه قلبی برای عاشق شدن نداره...
-چی؟!
+اون نمی تونه عاشقت بشه، چون قلبشو به یکی دیگه داده و دیگه پسش نگرفت...
-چرا پسش نگرفت؟!
+چون اون فرد قلبشو با خودش برد.
-چرا پیداش نکرد؟ برای کای کاری نداشت...
+آدمی که مرده رو چه جوری میشه پیدا کرد؟!
سهون هینی گفت و دستشو جولوی دهنش گذاشت.
بعد چند ثانیه دستشو برداشت و گفت:
-عشق کای مرده؟!
+خیلی وقت پیش...
-پس برای همین اینقدر باهام بد بوده؟!
+فکر کنم...
-چرا اون مرده؟
+چون یه روانی بود!
-میشه برام تعریف کنی؟!
+سخت ترین کار رو ازم می خوایی!
-چرا؟!
+چون عشق کای، عشق منم بود!
سهون شوکه داد زد:
-چی؟
+همونی که شنیدی.‌..
-یعنی شما هر دوتون عاشق یه نفر شده بودین؟!
+اره!
-پس به خاطر همین با کای دوستیت رو بهم زدی؟!
+نه، اون نمی دوست که منم اون طرفو دوست داشتم، وقتی که باهم بودن ما هنوز دوست بودیم... تا وقتی که به اعتمادم خیانت کرد...
-یعنی چی؟!
+مثل اینکه مجبورم تمام اتفاقات پنج سال پیش رو از اول برات تعریف کنم...
-یعنی شما هر دوتون عاشق یه نفر شده بودین؟!
+اره!

My naughty student👨‍🎓Where stories live. Discover now