Part 111👨‍🎓😈

957 278 166
                                    

تو ماشینش منتظر نیلا نشسته بود.
از تو آینه نگاهی به شین کرد.
+شین؟!
شین نگاهی بهش کرد و لباشو غنچه کرد.
-بله ددی؟!
+تو مراسم خیلی پیش عموت نرو، اون امشب سرش خیلی شلوغه!
-مامی گفته فقط پیش خودش بمونم و از کنارش تکون نخورم.
لبخندی زد.
+باشه بببنم میتونی به حرف مامیت گوش کنی یا نه؟!
در ماشین باز شد و نیلا نفس زنون تو ماشین نشست.
-زود باش حرکت کن، همه رفتن...
ماشینو روشن کرد.
تالاری که گرفته بودن هم کنار دریا بود اما حدود یک ربع با ماشین تا ویلا فاصله داشت.
+نیلا، فردا از اینجا میریم‌
با تعجب به سهون نگاه کرد.
-کجا؟!
+دیشب کلی فکر کردم و بالاخره فهمیدم قراره چیکار کنم و بهتره سریع شروع کنم.
-خب چه فرقی داره که اینجا باشیم یا جای دیگه ای؟!
نفس عمیقی کشید.
+دیدنشون عصبیم میکنه، همین چند روز هم به سختی تحمل کردم، من اونقدری قوی نیستم که کای رو ببینم و عادی جلوه کنم... مخصوصا اینکه کنارش یکی دیگه هم هست من تحملشو ندارمش!
-خب وقتی برگردی میخوایی چیکار کنی؟! اصلا به چه بهونه ای بریم؟!
+بهونه ای نیاز نیست، واقعا نمیتونم جمعشونو تحمل کنم، حس حالت تهوع میگیرم.
-اخه خودت گفتی با بکهیون و لوهان کلی کار داری... بعدم میخوایی...
حرف نیلا رو قطع کرد.
+نگفتم که با اونا دیگه کاری ندارم! فقط بهتره برگردیم بعدا خودت همه چیو میفهمی...
-باشه.
وقتی به تالار رسیدن از ماشین پیاده شد و  کلید رو به نگهبان داد.
دست نیلا رو گرفت.
-سهون؟!
+جونم؟!
-از مامانت شنیدم کسایی که اینجا هستن خیلیاشون تو مراسم تو هم بودن...
موهای نیلا رو به پشت گوشش فرستاد.
+مشکلی با بقیه ندارم.
وارد تالار شدن.
تالار دو قسمت سرپوشیده و فضای آزاد داشت.

به خاطر اینکه کریسمس بود و هوا تو اوج سرما قرار داشت، قرار بود که فقط مراسم سوگند ازدواجشون تو فضای باز باشه و بقیه مراسم رو تو فضایی گرم بگذرونن...
+بیا جلوتر بریم، احتمالا پدر و مادرم نزدیک جایگاه باشن.
-تو برو پیششون، من برم لباسای گرممو عوض کنم.
+نمیخواد! چون قراره وقتی بیان دوباره بپوشیشون!
-اوه، حواسم نبود...
وقتی میزی که پدر و مادرش دورش نشسته بودن رو پیدا کرد، اوه کشداری تو ذهنش گفت.
+نیلا، اونی که کنار مادرم نشسته مادر چانیول و اون مردی هم که کنار چانیوله پدرشه...
نیلا با دقت به سمتی که سهون اشاره کرده بود نگاه کرد.
-اوهه حواسم نبود که چانیول پسرخاله تو هست و قراره که پدر و مادرشم باشن...
شونه ای بالا انداخت.
راستش خودش اصلا یادش نبود که قراره خاله اش هم تو مراسم شرکت کنه در اصل کاملا از یاد برده بودشون...
وقتی نزدیکشون شدن، خاله اش با ذوق بلند شد و سمتش اومد.
-خدای من سهونیمونو... چه قدر بزرگ شدی؟!
فاااااک، راه فرار از کدوم طرف بود؟!
میشه یکی نامرئیش کنه؟! لطفا!
سعی کرد لبخندی بزنه اما بیشتر شبیه تکون دادن لباش بود.
بعد از اینکه‌پروژه سخت احوال پرسی با خاله اش تموم شد.
نفس آسوده ای کشید و روی صندلیش نشست.
علاوه بر پدر و مادر خودش و چانیول، بکهیون هم پیششون بود.
با صدای خاله اش از تو فکر بیرون اومد.
مخاطب حرف خاله اش مادرش بود.
-باورم نمیشه سهون الان پدر شده، خیلی هیجان زده شدم، هم همسر خوبی انتخاب کرده هم بچه خیلی خوشگلی داره، بهت حسودیم میشه که نوه دار شدی...چانیول که دیگه داره پیر پسر میشه! نمیدونم کدوم دختر بخت برگشته ای حاضر میشه باهاش ازدواج کنه.
با چشمای گرد شده به خالش نگاه کرد.
یعنی چانیول هنوز بهشون نگفته بود که با بکهیون رابطه داره؟!
پدر و مادرش از رابطه اون دوتا خبر داشتن... چانیول به خاله اش گفته بود، اما به پدر و مادرش نه...
به قیافه معذب بکهیون نگاهی کرد و نیشخندی زد.
+خاله، چندسال پیش که میخواستم شرکتم رو راه اندازی کنم، از چانیول خواستم برای کمک پیشم بیاد.
حرفشو قطع کرد و نگاهی به بک انداخت.

My naughty student👨‍🎓Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang