Part 73 😈👨‍🎓

2K 597 159
                                    

با خستگی چشماش رو مالید و کرایه تاکسی رو داد.
روبه بکهیون کرد که صداش کنه اما با خواب بودنش آهی کشید.
واقعا خسته شده بود و خوابیده بود یا برای فرار از کای خوابیده؟!
+واقعا اگه خودتو به خواب زده باشی میکشمت بک...


با نگرفتن جوابی از بکهیون، نفسشو با  آه بیرون فرستاد.
از تاکسی پیاده شد و آروم بکهیون رو طوری که بیدار نشه بغل کرد.
در تاکسی رو بست و درمونده به ویلا خیره شد.
تا چند دقیقه دیگه قرار بود توی اون ویلا جنگ جهانی سوم اتفاق بی افته...
آروم قدماشو سمت ویلا برداشت.
دستاشو محکم بهم گره داد تا یه وقت بکهیون نیوفته...
+سنگین تر شده یا من تاحالا بغلش نکردم؟
هرچی فکر میکرد به خاطرش نمی اومد که تاحالا بکهیون رو بغل کرده یا نه؟!
+احماقانه اس...


روبه روی در ویلا ایستاد.
بیشترین درگیری ذهنی الانش این بود که چی به کای بگه؟
بهش بگه رفته با بکهیون خوشگذرونی کره  و کتک خوردنو نوش جان کنه یا حقیقت رو بهش بگه؟!
اگه به کای نمیگفت که چی شده بکهیون مطمئنا دفعه بعدی بلای بدتری سر خودش  میاورد اما اگه کای میفهمید، کل دم و دستگاه بکهیون رو میبرید و بی عفتش میکرد...
به سختی گوشیشو از توی جیب شلوارش در اورد و به در تکیه داد.
شماره کریس رو گرفت و منتظر جواب دادنش شد.
بعد از خوردن چند بوق کریس جواب داد و با استرس پرسید.
-با بکهیونی؟!
به بکهیون نگاه کرد و شونه اشو بیشتر به گوشی چسبوند تا گوشی سُر نخوره.
+آره زود بیا در رو باز کن...
-به نظرم بهتره بری...اصلا باید فرار کنی، حتی شده به کره شمالی، فقط اینجا نیا...

آهی کشید.
+فقط بیا در رو باز کن!
کریس فوشی بهش داد و تلفن رو قطع کرد...
به سختی تلفن رو توی جیب شلوارش گذاشت.
بکهیون رو به در تکیه داد و زانوشو بالا آورد و تکیه گاه کمر بک کرد.
یه خورده  جابه جاش کرد و دوباره سفت بغلش کرد.
نگاهی به چهره بک انداخت و آهی کشید.
میتونست باطلبکاری جلو کای حرف بزنه که نه خودش توی خطر کشته شدن قرار بگیره نه بکهیون؟
با صدای تیک در عقب رفت و نفس عمیقی کشید
با نمایان شدن کای توی چهارچوب در نفسشو حبس کرد.
میدونست قراره باهاش مواجهه بشه ولی نه اینقدر زود...
کای یه جوری به چانیول نگاه میکرد که انگار قاتل بکهیون و خودشم برادر مقتوله که داره با نفرت به قاتل نگاه میکنه.
مثل اینکه فکر آخرش درست تر باشه باید خودشو به اون راه میزد و با طلبکاری با کای برخورد میکرد.
+اگه میخوایی همین الان ولش نکنم برو کنار...
کای با چشمای گشاد شده به چانیول نگاه کرد.
-کجا بودین؟!
اخمی کرد و صداشو کمی بالا برد.
+بهت گفتم بزار بکهیون رو بیارم تو...
-چیکارش کردی که خوابیده؟!
با بی حیایی جواب کای رو داد.
+کردمش!
چشمای کای به درشت ترین حد خودش رسید.
-چه گهی خوردی؟!


کای رو از جلوی در کنار زد و خودش وارد شد.
+خیلی رو مخمی!
کای شوکه سرجاش ایستاد.
ویلا تاریک بود مثل اینکه هر کس توی اتاق خودش رفته بود.
+رفتن تو اتاقاشون تا از جنگ و دعوا در امان باشن... هه..
از پله ها بالا رفت و وارد اتاقی که برای بکهیون بود شد.
آروم رو روی تخت گذاشتش.
+عجیبه که با این همه سر و صدا و جابه جایی بلند نشدی!



My naughty student👨‍🎓Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora