Parrt 104 😈🧑‍🎓

1K 306 209
                                    


+منم میتونم بیام؟!
-نه،بزار ادامه حرفمو بزنم...دیروز بهم یه پیشنهاد داد؛ در ازای برگردوندن سهاممون میخواد ازت جدا بشه...
با چشمای گرد شده به پدرش خیره شد.
+شما که موافق نیستین؟!
-بیشتر نگران این بودم که اگر جدابشین چه برد و نفعی کرده...
نفس عمیقی کشید.
+اپا...







چشماشو محکم روی هم فشار داد.
دلش میخواست گریه کنه.
-سهون...
حرف پدرشو قطع کرد.
+احساسات من این وسط بازیچه اس که به فکر سهامتی؟
-سهون...
+من باید با کای صحبت کنم...اخه احمقه؟! حتی اجازه نمیده باهاش حرف بزنم من کاری نکردم این وسط حق صحبت که دارم.
-به من گفت که برای جدا شدن بیام صحبت کنم و سهامم برمیگردونه.
+آپا بزار منم بیام، میتونم باهاش صحبت کنم، ما باهم خوب بودیم. بعدشم من نمیخوام طلاق بگیرم...
شیوون لبخندی زد.








-سهون، فکر کردی طلاق بگیری یا نه دیگه فرق داره؟!
+آپا خواهش میکنم.
-سهون، بهت میگم نه!
عصبی بلند شد.
دیگه چیزی نمیفهمید.
چرا هیچ کس درکش نمیکرد؟!
مگه صحبت کردن با کای اینقدر سخت بود؟!
+خودت گفتی باهاش ازدواج کنم، اون موقع به فکر نفع و منفعتت بودی الانم همینطور...اصلا من پسر تو هستم؟! به جای اینکه به فکر اون سهامای کوفتی باشی یه خورده به فکر من باش، به فکر حسی که الان دارم توجه کن... الان همه طردم کردن؛ تو دیگه اینکارو نکن اپا...
منتظر نموند تا پدرش حرفی بزنه.








سریع از پله ها بالا رفت.
میخواست به طبقه سوم بره.
همون اتاق دو نفره تم قرمزشون.
اتاقی که هرشب با کای رو یه تخت میخوابید و از وقتی که اون حروم زاده بهش تجاوز کرد دیگه تو اون پاشو هم نذاشته بود.
وقتی وارد اتاق شد درو بست و قفلش کرد.
دور تا دور اتاقو نگاه کرد.
+دلم براش تنگ شده، خیلی...
آروم سمت تختشون رفت و روش نشست.
چشماش شروع به سوزش کردن و قطره های اشک پایین چکیدن.
+به خدا نمیتونم...
به عکس دوتاییشون که بالای تخت نصب شده بود نگاه کرد.







+میدونم تقصیر من بوده ولی تو چرا؟!
کاسه چشماش ثانیه به ثانیه پر از اشک میشد و خالی میشد.
مطمئنا بعدا به خاطر این هم اشک خشکی چشم میگرفت.
همه ولش کرده بودن همه...
هیچ کس به حرفش اهمیت نمیداد.
چرا کای بهش اجازه توضیح دادن نمیداد؟
حق توضیحو که داشت...نداشت؟!
به در حموم خیره شد.








اگه خودمو بکشم میاد ببینتم؟!
شاید هنوز براش یه ذره ارزش داشته باشم.
با ذهن خالی بلند شد و سمت حموم رفت.
در حموم باز کرد و به دور تا دور حموم خیره شد.
نگاهش به وان ثابت موند.
شیر ابو باز کرد و سمت قفسه حموم رفت.
تیغ اصلاحو برداشت و از توی دسته اش در اورد.








با لباسایی که تنش بود توی وان نشست.
وان داشت کم کم پر میشد...
+باید اینکارو بکنم؟
تیغو کف دستش گذاشت و دستشو مشت کرد.
با حس سوزش لبشو گاز گرفت و سریع مشتشو باز کرد.
خونی شده بود.
لبشو از درد گاز گرفت.
+درد گرفت...
خنده تلخی کرد.
+خوب معلومه درد میگیره احمق۰
نفس عمیقی کشید.









My naughty student👨‍🎓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora