Part 90 😈🧑‍🎓

1.1K 370 212
                                    

شوکه پلک زد.
دقیقا همین امشب باید همچین خواسته ای میداشت؟!
حتی اگه تاریکم میبود و نمیدید، چه طور میتونست وقتی مارک کس دیگه ای روی بدنشه با کای رابطه برقرار کنه، اینطوری خیلی عوضی نبود؟
نفسشو با اه بیرون فرستاد.
دستاشو روی سینه کای گذاشت وخودشو عقب کشید.
+م...متاسفم کای؛من امشب حالم خوب نیست!
دستاشو از سهون جدا کرد.
-از وقتی که اومدی یه چیزیت شده، توی مهمونیم حالت بدتر شد، نمیخوایی بگی چیشده؟! هوم؟!
لبخند تلخی زد.
اگه کای عکس اون و یشینگ رو باهم میدید چه فکری میکرد؟!
اون عکس یک بار دیدنشم گناه بود، انگار...انگار که واقعا داره اون کارو انجام میده...
اگه کای عکسارو میدید ولش میکرد، دیگه حتی نگاهشم نمیکرد.
+خوب نیستم، ولی خوب میشم تو فقط پیشم باش، تنهام نذار هیچ وقته هیچ وقت...
-کاری کردی که نباید بفهمم؟!
چشماشو درشت کرد.




+من هیچ کاری که ممکن باشه تو رو از دست بدم نمیکنم (احمق گاو خر)
-ولی امروز حالت خوب نیست، دیگه اینقدری شناختمت که بدونم چه زمانی خوبی چه وقتایی بد...
چشماشو با درد روی هم فشار داد.
چه قد خوب بود که فضا تاریک بود و حداقل کای نمی تونست احساس واقعیشو ببینه...
یهو بی مقدمه گفت:
+کای عاشقتم و دوستت دارم هیچ کسه هیچ کس  نمیتونه جای تو رو توی قلبم بگیره.
کای دستشو روی صورتش گذاشت و با انگشت شصتش نوازشش کرد.
-منم همینطور!
شوکه با دهن باز به برق چشمای کای نگاه کرد.
+چ...چی گفتی؟!
-دوستت دارم.
مثل ماهی دهنشو باز و بسته کرد.
بالاخره...




حس میکرد توی فضا معلق شده، زیر پاهاش خالی بود و احساس ضعف رفتن، داشت.
لبشو گاز گرفت.
احمقانه بود ولی داشت، گریه اش میگرفت.
سرشو توی گردن کای فرو کرد.
با بغض گفت:
+داره گریه ام میگیره!
دستاشو دور کمر سهون حلقه کرد.
-گریه کردن نداره که...
+کثافط آشغال عوضی من چند ساله منتظرم این یه جمله رو ازت بشنوم!
-ممنونم از کلمات محبت آمیزت...
سرشو از گردن کای بیرون اورد.
+واقعا دوستم داری؟ یعنی عاشقمی؟!
لبخندی زد.
-اره، دوست دارم و عاشقتم...
بغضش آروم شکست.





سرشو توی گردن کای قایم کرد و عطر تنشو توی مشامش کشید.
+ب...باورم نمیشه بالاخره تونستم...
دستاشو دور سهون حلقه کرد.
-سهون اینکه دوباره بخوام عاشق بشم برام خیلی سخت بود، خواهش میکنم تو ترکم نکن...
سرشو از گردن کای بیرون کشید.
چشماش به تاریکی عادت کرده بود و به خاطر نور کمی که از پنجره می اومد میتونست صورت کای رو ببینه.
دستاشو روی صورت کای گذاشت و آروم سرشو جلو برد.
بابرخود پوست لباشون بهم دیگه و حس نرمی زیر لباش، حس میکرد دوباره عاشق شده.
حسش درست مثل همون روزی بود که برای اولین بار کای رو دیده بود و عاشقش شده بود، حتی میتونست به یقین بگه حس الانش خیلی فراتر از اون روزاست.
به آرومی سرشو عقب کشید.
+فکر میکردم هیچ وقت قرار نیست این جمله رو بهم بگی و فقط به عنوان یه همسر معمولی می بینیم.





My naughty student👨‍🎓Where stories live. Discover now