Part 107 😈👨‍🎓

924 272 292
                                    

خلاصه از آنچه در 3 پارت قبل گذشت:
سهون بعد از خودکشی ناموفقش توی خونه مشترک خودشو کای از آمریکا به انگلستان میره.
اونجا جلسات مشاوره و همینطور تاسیس یه شرکت رو شروع میکنه. با دختری به اسم «نیلا» ازدواج میکنه و حاصل این ازدواج پسر بچه شیرینی به اسم «شین» هستش.
بعد از گذشت چندسال بنا به درخواست سوهو و کریس برای حضور سهون توی عروسیشون، سهون به همراه نیلا و شین به آمریکا میره و توی خونه قدیمیش مستقر میشند.
تو اولین فرصت سهون لباسای باقی‌مونده‌ی کای رو براش تو شرکتش میفرسته و برگشتش رو به کای و بقیه اعلام میکنه. حالا سهون و نیلا و شین به ویلای ساحلی برای شرکت در عروسی رفتند و کریسهو و چانبک و پدر و مادر سهون رو ملاقات کردند و اما ادامه...

.....

به سقف تاریک نگاه میکرد و واقعا نمیدونست داره به چی فکر میکنه.
ذهن و فکرش تقسیم به تیکه های مختلفی شده بودن که هرکدوم فکر خاص خودشون رو داشتن...
نیلا نزدیکش شد و بعد چندثانیه گفت:
-به نظرت شین خوابیده؟!
+به نظرت خوبه که بچه رو بین دوتا گی تنها گذاشتیم؟!
-گی هستن بچه باز که نیستن...
+اووم...
نیلا با ذوق خندید.
-ولی قیافه بکهیونو دیدی؟! وقتی که شین به چانیول اصرار میکرد شب پیشش بخوابه و چانیولم قبول کرد. عاااای عالی بود، کارد میزدی خونش در نمی اومد.
پوزخندی زد.


+مثل اینکه برنامشونو بهم ریخت...
-از بکهیون اصلا خوشم نمیاد... چه طوری این دوست صمیمیت بوده؟!
+بعضی وقتا ممکنه با بعضیا دوست بشی که بعدا حتی نمیتونی قیافشونو تحمل کنی...این یه براوو عادیه...
-اوه...
+نیلا قرص میخواام...
بعد چندثانیه سکوت یک دفعه دهنش شروع به سوزش کرد.
با ناباوری بلند شد و روی تخت نشست.
وات د فاک؟!
+الان زدی تو دهن من؟!
-یس!
+چرا؟!


-چون دیشب باهات توافق کردم که دیگه حق نداری قرص اضافه بخوری و تو قبول کردی و باز داری اذیت میکنی! بس کن دیگه...
ناراحت رو تخت دراز کشید.
+توهیچی از حال من نمیفهمی... الانم خیلی بی شعوری که زدی تو دهن من... واقعا بیشعوری
(کار داره به جاهای بازیک میکشه^^)
نیلا با حرص از توهینی که بهش شده بود، گفت:
-باشه من بی شعور ولی این واقعا برای تو کتک زدن بود؟! من فقط میخواستم شوخی کنم و کاری کنم ذهنت به فکرای مزخرف مشغول نباشه ولی خیلی بی جنبه ای... البته تاریک بود نمیدونستم قراره به دهنت بخوره
نفس عمیقی کشید.

+اوکی بیخیال...
از رو تخت بلند شد.
-کجا میری؟!
+میخوام برم هوا خوری، خسته بشم بعدش مبیام بخوابم‌.
-باشه.
از اتاق بیرون اومد و در رو بست.
آروم به در تکیه داد و چشماشو روی هم گذاشت.
هیچکسی توی این دنیا نبود که بتونه درکش کنه...

هیچ کس، حتی اون کسیم که این چیزارو تجربه کرده باشه نمیتونه درکش کنه چون که هیچکس " خودش" نیست!
چه کسی احساس و فکرش مثل اون بود که درکش کنه؟!
یه زمانایی ناامیدیش به بالاترین نقطه اوجش میرسید.. اونم وقتایی بود که مشکلشو کوچیک‌میشمردن...
طرد شدن از ادمایی که دوستشون داشتین مشکل کوچیکیه؟!
واقعا کوچیک هست...

My naughty student👨‍🎓Where stories live. Discover now