حوله ي سفيدم رو برداشتمو به تن كردمو بعد از پوشيدن دمپايي هاي پشمالوم دوباره موهام رو گوجه اي كردم،از اتاقم بيرون و سمت پله ها رفتم!!
خونه مثل هميشه ساكت و معلوم بود كه مامان بابا هردو اين روز تعطيل رو هم كار ميكنن.تنهاي صدايي كه شنيده ميشد،صداي كم راديو و اين طرف اون طرف رفتنه خدمتكارا بود كه مطمئنا براي مهموني شام امشب و اومدن سام تعدادشون بيشتره
به خاطر مجللي بودن همه چيز،حتي يه شام پنج نفره كه ميتونه به سادگي هم برگزار بشه،چشم غره اي رفتمو وارده بالكن آشپز خونه شدم!! سمت ميز پر شده از خوراكي هاي خوشمزه و ميوه هاي رنگي رفتمو يه توت فرنگي قرمز برداشتم"بفرماييد"
"مرسي جولي"
فنجون قهوه رو ازش گرفتمو روي صندلي،رو به منظره ي سرسبز و آسمون كه كمي خاكستري شده بود نشستم!!
سرم رو به سمت خيابون برگردوندمو با ديدن نايل كه از ماشينش پياده شد لبخند زدم
نايل با اين كه ميتونه به اندازه ي خواهرم استف،كه البته دوست دخترشه،احمق باشه،اما يكي از افراده مورده علاقه ام توي زندگيه
اون پسر يك ساله كه به خاطره رابطش با استفاني اينجا رفت و آمد ميكنه و از خيلي چيزهاي زندگيمون با خبره
اون اوايل پدرم كمي سخت ميگرفت و ميگفت استف كل شقه و بايد مراقب خودش باشه تا ازش سؤ استفاده اي نكنن ولي همين كه فهميد نايل،اون پسر خوشتيپ چشم آبي مو قهوه اي،از خانواده ي هوران،يكي از پولدارترين خانواده هاس نظرش عوض شد و اجازه داد اين دوستي ادامه پيدا كنه!! اون جوابش به هر چيزي درباره ي نايل مثبته اما همچنان سر قضيه ي نامزدي من با ساموئل موندو اونقدر پا فشاري كرد كه من چاره ي ديگه اي جز قبول كردنش نداشتم!!
براي خواهر كوچك ترم كه داره جوونيش،هجده سالگيش رو با پسري كه دوست داره ميگذرونه خوش حالم!! اون دو تا باعث لبخند همديگه ميشن
شايد بتونم براي خودم هم خوش حال باشمو بگم حداقل ساموئل من رو دوست داره...اما نه،تنها چيزي كه به ذهنم مياد اينه كه من تو سن بيست سالگي نامزد دارمو حتي حس خواسته شدن توسط اون رو دوست ندارم
چه برسه به اين كه بخوام بهش علاقه اي نشون بدم"نايل اينجاس"
استف در حالي كه دستش رو لاي موهاي مشكي و تقريبا كوتاهش ميكشيد،با خوشحالي گفت و كنارم نشست"ماشينش رو ديدم!! جديد بود،قرمــــــز"
حرفم رو كشيدمو با شيطنت بهش نگاه كردم
ميدونستم اون انتخابه استفه براي همين خنديد و گفت
"من جدي نگفتم اما اون جدي گرفت!! فقط گفتم ازش خوشم ميادو اونم گفت باشه از اين به بعد با اون ميگرديم""زمان كنسرت كِيِ؟و جايگاهمون كجاس؟"
"ماه ديگه و بالكن!! نگران نباش تو خريدشون دقت كردم"
"چرا چهار تا بليط گرفته بودي؟"
"من فكر كردم شايد دلت بخواد به سام هم بگيو..."
وقتي چهره ام رو ديد ديگه ادامه ندادو من از ناراحتي اه كشيدم
اون خواهرمه
همه چيز رو ميدونه! حتي ميدونه من دوست ندارم وقت زيادي رو با ساموئل بگذرونمو بازم انجامش ميده"استفاني!! من نميتونم سام رو تحمل كنم،قبل از اين كه اين حلقه رو دستم كنه همه چيز بهتر بود اما الان من نميتونم وقتي اون دورو برمه باري كه باعث ميشه روي دوشم حس كنمو ناديده بگيرم"
يه تكه ميوه برداشتمو دهنم رو پر كردم تا بيشتر از اين غر نزنم يا خواهرم رو سر زنش نكنم"ميدونم زوئي!! من فقط فكر كردم ممكن يكم كمك لازم داشته باشي"
باهم چشم غره رفتيمو بعد هردو آروم خنديدم"باشه!! ميتونيم يكي از دوستامون رو ببريم"
سرمو به نشونه ي تأييد تكون دادمو بعد صداي نايل رو از پشت سرم شنيدم كه گفت
"سلام خانوما! سلام پرنسس"
خم شدو استف رو بوسيد و بعد هم بوسه اي سريع به لپ من زد"براي امشب برنامه اي داريد؟"
به نايل متفكر نگاه كردم و گفتم.
اون يه تيشرت يقه گرد سفيد با لبه هاي قرمز،شلوار تنگ مشكي و كانورس پوشيده بود
مطمئنن هر كسي با ديدن نايل به دور از ماشينش فكر ميكنه اون يه پسر معموليه نه كسي كه پول همين تيشرت ساده اش ميتونه بيشتر از خيلي چيزهاي ضروري باشه"اره خونه ي شما شام دعوتم"
بهم لبخند احمقانه اي زدو من بلند شدمو فنجون هنوز توي دستم بود"تو ميخواي از سام فرار كني"
استفاني در حالي كه دستش دور نايل بود گفتو من نتونستم باهاش مخالفت كنم!! اما موافقت هم نكردمو هيچ عكس العملي نشون ندادم!!چون حق با اونه و من نميخوام سام رو ملاقات كنم.نميخوام باز يه لباس فنسي و شيك بپوشمو كنارش پشت ميز بشينم و طوري رفتار كنم انگار از ديدنش خوش حالم تا فقط ناراحت نشه.نه اشتباه نكنيد من با شيك بودن مشكلي ندارم،من با كنار ساموئل بودن مشكل دارم وگرنه فشن يكي از چيزهاي مورده علاقمه"خب ما مطمئنن نميتونيم جلوي شام امشب رو بگيريم اما.."
نايل به استف و بعد به من نگاه كردو ادامه داد
"ميتونيم الان بريم بيرون و ناهار رو هم توي رستوران بخوريم"
شونه هام رو بالا انداختم
من نميتونم فكر امشب رو از سرم بيرون كنمو اين يعني دارم به جز شب كه از همين الان داغون بودنش معلومه،روز خودم رو هم خراب ميكنم"بيخيال دختر!! آخر هفته اس،ازش لذت ببر چون براي بقيه ي هفته بايد بري و سر كلاس بشيني"
"من با نايلر موافقم"
بهشون لبخند زدمو گفتم
"شما دو تا ديوونه...باشه!! استف،بريم حاضر شيم"
دست استفاني رو گرفتمو باهم سمت در رفتيم"منم همينجا ميشينمو ميوه ميخورم"

YOU ARE READING
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed