هميشه و همه جا،همه ميگن پدر يعني قهرمانه بچه هاش
يعني كسي كه پشتتونه،كسي كه تنهاتون نميذاره،كمكتون ميكنه،دستتون رو ميگيره و حمايتتون ميكنه تا به چيزي كه ميخواين برسين!! كسي كه حاضره تمام زندگيش رو بده اما خانواده اش توي آرامش باشه
حالا من،بيست سالمه و به نقطه اي رسيدم كه ميتونم بگم پدرم، 'پدر' نيست!! پدرم كسي نيست كه بخواد حرف هام رو بشنوه
اون كسي كه به جاي دادن آرامش بهم داره اون رو ازم سلب ميكنه
داره كاري ميكنه بيشتر توي اين بدبختي فرو برم
بدبختي و شرايطي كه خودش ايجاد كرده و هنوز متوجهش نشدهچند دقيقه بعد صداي دو ضربه ي آروم شنيدمو بعد در اتاقم باز شد و سام به داخل اومدو باز درو پشت سرش بست
"ميخواستم يكم بهت وقت بدم تا آروم شي! ميدونم همشون دارن خيلي سريع اتفاق ميفتن عزيزم! اما سخت نگير،اونقدرها هم اذيت كننده نيست و همه چي تحت كنترله! ما بهترين عروسي رو برگزار ميكنيم،هر وقت كه تو بخواي!! بدون اين كه فشاري روت باشه"
مردم احمقن يا خودشون رو به احمقي ميزنن؟فشار عروسي؟
اره فشار برگزاري عروسي رو منه اما چون قراره با كسي ازدواج كنم كه دوستش ندارم نه به خاطره اين كه ميخوام بي نقص باشه
اما گفتن اين حرف ها به سام چه فايده اي داره؟من فقط دوتا گوش ميبينم كه كلمه هارو تغيير ميده و بعد به مغز ميرسونه! سيستم بدن اون صد در صد همين طوريه پس فقط از روي ناراحتي سرمو تكون دادم،پاهام رو بيشتر جمع كردمو همون طور لبه ي پنجره نشستم"بيا!! بيا استراحت كنيم،بذار حالت خوب شه"
دستم رو گرفتو منو سمت تخت برد و بعد خودش شروع به در اوردن كت شلوارش كرد و من حس كردم ديدن همچين چيزي الان حالم رو بد ميكنه پس دوباره بلند شدم،سمت دستشويي رفتمو آرايشم رو شستم!! بايد آروم باشمو بذارم بگذره"تو زوئي هستي و من ميدونم كه...ميتوني"
توي آينه به خودم گفتمو هنوز كمي بهش ايمان دارم
يعني بايد ايمان داشته باشم و بايد بتونموقتي برگشتم ساموئل رو ديدم كه فقط باكسرش تنشه و روي تخت من دراز كشيده و يكي از دست هاش رو زير سرش گذاشته! تا خواستم دوباره به دستشويي برگردمو بذارم شكمم خالي شه صدام زدو گفت
"عزيزم بيا دراز بكش"
پس فقط كفش هام رو دراوردمو با همون پيراهن چسب با فاصله ازش دراز كشيدم! اما اون اهميتي نداد،فاصله رو از بين برد،روي شكمش چرخيدو سرش رو بالا اوردو بهم نگاه كرد"ميشه بهم اعتماد كني و بذاري كاري كنم تا حالت خوب بشه؟تو نامزدمي و من دوستت دارم پس فقط بهم اعتماد كنو چشمات رو ببند"
ذهنم اونقدر خسته اس كه حتي نتونستم كلمه اي رو براي مخالفت باهاش پيدا كنم و به راحتي جمله اي كه به خودم گفته بودم فراموش كردم!پس فقط چشم هام رو بستمو با اين كار حس لامسه ام قوي تر شد
ميتونستم حس كنم نفس هاي ساموئل بهم نزديك تر شدن و حالا به صورتم برخورد ميكنن
وقتي دستش رو روي پهلوم گذاشت من كمي پريدم اما اون لب هام رو بوسيدو منو به آرومي كنار خودش نگه داشته بود تا تكون نخورم
دستش روي پهلوم حركت ميكردو لباش به سمت پايين اومدنو گردنم رو ميبوسيدن! سعي كردم چشم هام رو باز كنم اما ذهن خستم بهم ميگه فقط همينجا بمونو استراحت كن!! چي قراره پيش بياد؟تو توي خونه و اتاق خودتي و سام بهت صدمه نميزنهساموئل به آرومي زيپ پيراهنمو باز كردو اون رو به راحتي از تنم دراورد انگار روزي صد بار اين كارو انجام ميده!! بالاخره چشم هام رو باز كردمو ديدم كه روم خيمه زده و من نيمه لخت زيرشم!! چشم هاش پره حوسه و انگشت هاش روي شكمم كشيده ميشن
صورتش رو نزديك صورتم اوردو لب هام رو طولاني بوسيد اما چشم هاي من همچنان باز بودنو ميچرخيدن تا بفهمن چه اتفاقي ميخواد بيفته!! ساموئل باز گردنمو بوسيدو وقتي دستش بالا تر رفتو يه سمت سوتينم رو كنار زد كمي پريدم"سام"
"شششش.."
سعي كرد ساكتم كنه اما وقتي دستش سينم رو لمس كرد ذهنم روشن شدو من تونستم خودم رو تكون بدم"ساموئل لطفا"
اگه يكم ديگه ادامه پيدا كنه جيغ ميزنمو گريه ميكنم!! با اين كه ميدونم قصد اون چيزي كه من فكر ميكنم نيست
اون آدم بدي نيست"عزيزم آروم باش"
باز سينم رو لمس كردو من هردو دستم رو بالا اوردم،شونه هاش رو هول دادمو اون رو عقب زدمو بعد به سرعت پاشدم،سوتينم رو درست كردمو از توي كشوي كمدم يه تيشرت برداشتمو سريع پوشيدم"زوئي"
وقتي سعي كرد دستم رو بگيره من با ترس به عقب پريدم اما بعد فهميدم قصد بدي نداشته"زوئي..بيا..همينجا بمون باشه قسم ميخورم بهت دست نزنم"
تو چشم هاش نگاه كردمو فهميدم مثل بدبخت ها شده
اما من تنها كاري كه تونستم بكنم،سريع برداشتن بالشم و از اتاق بيرون رفتن بود
پس اين كارو كردمو همين كه روي كاناپه ي رو به روي تلويزيون دراز كشيدم اشكهام سرازير شد

KAMU SEDANG MEMBACA
It's Zoey
Fiksi Penggemar"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed