Part Sixty-Eight

743 55 1
                                        

با تكون خوردن پتو كه روي بدنم بود خواب و بيدار شدمو بعد كمي لاي چشم هام رو باز كردمو تونستم چهره ي هري رو ببينم كه لب هاش رو تكون دادو گفت
"اوه ببخشيد! من فقط سعي داشتم كمي پتو رو كنار بزنم چون گرمت شده و عرق كردي"
دوباره چشم هام رو بستمو با پاهام پتو رو به پايين كشيدم اما بلافاصله يادم اومد كه لختمو سريع با دستم لبه اش رو گرفتمو اون رو تا سينه هام اوردمو باعث شدم هري به آرومي بخنده،صورتش رو نزديكم بياره و بگه
"عزيزم! ديگه نياز نيست خجالت بكشي.من تك تك اعضاي بدنت رو بوسيدم"
لب هاش لب هامو لمس كردمو من نتونستم جلوي لبخندمو بگيرم! كلماتي كه از دهنش بيرون اومدن كاري كردن ياد ديشب وقتي بدنش رو روي بدنم گذاشته بود،ناله هاي كه ميكرد،حركت دست هاش و تمام اون صحنه هاي جذاب بيفتيم.اون ديشب آروم رفتار كردو بهم حس خوبي داد در حالي كه خيلي ها از باره اولشون شكايت ميكنن و ميگن تنها چيزي كه حس ميكني يه چيزه عجيبه و نبايد توقع لذت بردن داشته باشي! من هم متوجه اون درد شدمو من هم اون حس عجيب رو تجربه كردم اما اونقدر نبود كه حواسم از هري و چيزهاي بيشترو بهتري كه توي سكسمون بود غافل بشم.توي رابطمون علاقه بود؟!! شايد هري براي همين تا ديشب صبر كن.اون ميدونست موقع مناسبش كي و مكان مناسبش كجاس

"چقدر خوبه كه باز كناره تو از خواب بيدار شدم"
به آرومي گفتمو دست هام رو دور بدنش حلقه كردمو با بدنم بدنش رو لمس كردمو خودش رو بهش كشيدم! اين كارو دوست دارم
اين كه لمسش كنم،توي بغلش باشمو توي بغلم بگيرمش،اين كه لخت باهاش زيره پتو باشم

"و الان به يه گربه كوچولو تبديل شدي"
هري خنديد، با هردو دستش من رو توي بغلش گرفته بودو بهم اجازه ميداد تا آرامش داشته باشم! گفتم
"گربه؟"

"اره تو داري مثل گربه ها خودت رو به من ميكشي! و ميدوني چيه؟من عاشق گربه هام"
صورتم رو بالا بردم،سريع لب هاش رو بوسيدمو گفتم
"گربه ها هم تورو دوست دارن"

"و اين گربه اي كه توي بغلمه بايد زود كنار بره چون ديشب زيادي با باباش شيطوني كرده و باعث شده ظرف ها هنوز توي ظرف شويي بمونه"
اخم ريزي كردمو گفتم
"باباش؟"

"تو دختر كوچولومي"
هري لب هاش رو روي هم فشار داد تا جلوي خنده اش رو بگيره اما من بلند خنديدمو گفتم
"ديوونه"

"واقعا داري ميخندي؟خيلي ها از اين بدشون مياد"
صورتم رو با دست هاش گرفتو توي چشم هام نگاه كرد!!

"معلومه كه خنده داره.من ميدونم رابطمون چه طوريه و قرار نيست دچار سؤتفاهم بشم!"
دستم رو لاي موهاش بهم ريختش بردمو بعد لب پايينم رو آويزون كردمو گفتم
"اما دوست ندارم ازت جدا بشم"

"اما مجبوريم!"
هري هم اداي من رو دراوردو لب هاش رو آويزون كردو باعث شد به آرومي بخندم در حالي كه ادامه دادو گفت
"بايد تا قبل از اومدن مادرم اين ملافه رو هم عوض كنم عزيزم وگرنه همه چيز رو ميفهمه"
و اون موقع بود كه من از جام پريدمو هري بلند خنديد
من همون پريشب به اندازه ي كافي وقتي درباره ي كناره هم خوابيدنمون شنيدو اون طوري عكس العمل نشون داد خجالت كشيدم! حالا ديگه حتي نميتونم تصور كنم كه با ديدن اين وضع و ملافه ها چه طور ميخواد رفتار كنه اما مطمئنم هر جور كه باشه من يكي آب ميشمو ميرم تو زمين

It's ZoeyWhere stories live. Discover now