"زوئي من پدري مثل پدر تو ندارم كه هر ثانيه هزاران دلار در بياره و طوري خرجم كنه كه به يه سلبريتي يا آدم معروفي تبديل بشم كه هيچ استعدادي ندارمو مردم فقط به خاطره فاميلي و لباس هاي ماركمه كه ميشناسنمو دنبالم ميكنن"
و اين بار واقعا بغض كردم!! بغضي كه به خاطره حرف هاي هري كسي كه چند دقيقه پيش فكرم با ويژگي هاي مثبت ازش پر بود! هري كه با خودم قرار گذاشتم به بهترين دوستمو خوش حاليم تبديل بشه
هري اي كه توي نوشته ي ادبياتم كمك زيادي بهم كردو باعث شد حس بهتري داشته باشم،حالا اينجا ايستاده و با بي رحمي بهم ميگه بدون لباس و پول پدرم هيچ ارزشي ندارم
حق با اونه؟
نه نيست،به خودت بيا زوئي!! تو آدم پولدارو معروفي هستي اما توي اين دو سال زندگيت كه با چيزهاي جديدي آشنا و روبه رو شدي و ديدت نسبت به زندگي تغيير كرده،به خيلي ها كمك رسوندي! تو به خيريه هاي زيادي پول اهدا كردي
تو نوشته هاي زيادي درباره ي زيبايي،احساسات،عشق،اميد و امنيت تحويل مجله ها دادي تا شايد كسي با خوندنشون به طرز بهتري به زندگي نگاه كنه! تو نياز به تأييد يا تكذيبه كسي نداري
همين كه بدوني بهترينت رو گذاشتي،همين كه خودت از همه چيز با خبر باشي كافيهتمام اين دلايل و تمام افكارم باعث شدن عصبانيت رو توي خودم حس و دست هام رو مشت كنمو بگم
"فكر كردي كي هستي كه به خودت اجازه ي گفتن همچين چرت و پرت هايي رو ميدي؟""اين تو بودي كه منو به اجبار اينجا اوردي و كاري كردي شغلم رو از دست بدم"
"به نظرت اگه صد در صد نمي خواستي بياي و روي حرفت ميموندي ذورم بهت ميرسيد؟ببينم اصلا خوشت مياد صاحب اون كافي شاپ لعنتي عين عوضي ها بهت دستور بده كه ميزهاش رو دستمال بكشي؟يه پيشخدمت بودن انقدر برات ارزش داره؟"
خواستم از چند تا پله ي ورودي در خونه بالا برم كه هري بازوم رو گرفتو منو سمت خودش برگردوند! چشم هاش كمي نرم شده بردنو تن صداش حالت عصبي قبل رو نداشت وقتي گفت
"خوشم نمياد اما من به پول احتياج دارم!!"
و فوراً از گفتنه جمله ي آخرم پشيمون شدم"متأسفم كه اون حرف هاي افتضاح رو بهت زدم،من واقعا منظوري نداشتمو اتفاقا اكثره اوقات موفق به كنترل عصبانيتم ميشم اما اين دفعه.."
وسط حرفش پريدمو گفتم
"نگران نباش! مشكل از تو نيست،اين شانسه مصخرف منه"
با ناراحتي نيشخند زدمو سرمو پايين انداختم اما هري دستش رو زير چونم گذاشتو كاري كرد تا دوباره تو چشم هاش نگاه كنم"منظورت چيه؟"
به آرومي پرسيد
"من بودم كه يه كاره احمقانه انجام دادم! درواقع حق با تو بود،يه قسمتي از من واقعا دوست داشت با شما سه تا وقت بگذرونه.مگر اين كه كسي از آينده سر ميرسيدو بهم خبر ميداد كه قراره نوشيدنيت رو تف كني روم"
گوشه ي لبش بالا رفتو من خنديدم
اون چه طور ميتونه توي چند ثانيه از عصبانيت به يه پسره آروم تبديل بشه و بعد از يه نيشخند جذاب به يه لبخند بامزه با چال لپ برسه؟
ESTÁS LEYENDO
It's Zoey
Fanfic"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed