Part Thirty-Six

692 53 1
                                    

با شنيدن صداي استف هردو از اون حالت و گرما بيرون اومديمو هري زير لب فوش دادو گفت
"فاك"
و اين دقيقا چيزي بود كه من هم ميخواستم بگم منتها از به زبون اوردنش خجالت ميكشيدم!! من دوست داشتم هري لمسم كنه
از همون موقعي كه لباش رو روي گردنم حس كردم و من رو به بدن خودش چسبوند اينو ميخواستم و انگار اون هم براي انجام دادنش مشتاق بود ولي استفاني پريد وسط و اين حس و حال رو بهم زدو باعث شد كمي از هم دور شيم! شايد هم اتفاق خوبي بود؟چون عموم اون بيرون نشسته بودو من نميخواستم اولين باري كه قراره اون حس رو تجربه كنم نگران چيزي باشم
هري منو سمت خودش بگردوند، لب هاش رو روي لب هام گذاشتو منو عميق بوسيدو دستش رو روي كمرم كشيد و بعد تو همون حالتي كه صورتش فقط كمي از صورتم فاصله داشت،طوري كه لب هاش هنوز به لبام برخورد ميكرد گفت
"تو خيلي سكسي شدي! من نميتونم جلوي خودم رو بگيرمو لمست نكنم"
دستش رو همچنان روي كمرم حركت ميدادو اين حرفش باعث شد من اون حس جديد رو دوباره حس كنم

"اما بايد اينكارو بكنم! بيا بريم بيرون و...اگه دوست داشته باشي بعدا ادامش ميديم؟"
سرم رو به نشونه ي تأييد تكون دادمولبخند هري معلوم شد

"اين يعني بهم اعتماد داري!"
منم لبخند زدمو گفتم
"معلومه كه دارم"

"دوستت دارم زوئيه خجالتي"
و دوباره من رو بوسيد،انگار نه انگار كه همين يه ساعت پيش پشت تلفن باهام دعوا كرده بود

"بريم؟"
از هم جدا شديمو بيرون رفتيمو توي راه رو منتظره استفاني ايستاديم تا اين كه اون بالاخره با يه مايوي قرمز دو تكه از اتاقش بيرون اومدو گفت
"عمو رفت پايين.هري وسايلت اونجاس! تو هم برو لباست و عوض كن بيا"
اين بار هري وارده اتاق استفاني شد و ما منتظرش مونديم و بعد از چند دقيقه ي كوتاه هري با همون تيشرت سفيد منتها با يه شلوارك توسي كه تا روي زانوهاش بود برگشت و جلوي موهاش رو با همون كيليپس كوچكي كه من براش خريده بودم عقب نگه داشته بود و باعث شد يه لبخند بزرگ بزنم

"خيلي بامزه شدي"
سعي كردم ذوق تو صدام رو پنهون كنم اما موفق نشدمو هري به آرومي خنديد!!

"بريم ديگه"
استفاني كه شونه هاش افتاده بودو يه حالت خسته به خودش گرفته بود با غر گفتو بعد به ذور دست هري رو گرفتو با هم به سمت پله ها رفتنو منم دنبالشون راه افتادم!

با وارد شدن به حياط نسيمي به صورتم خوردو باعث شد حس بهتري نسبت به اين دوره همي پيدا كنمو وقتي عموم رو روي يه عروسك بادي توي استخر ديدم بلند خنديدم

"عزيزم سن زياد نبايد باعث بشه نتوني از زندگيت لذت ببري"
حرفش رو تأييد كردمو گفتم
"معلومه"

"البته برادره من يكم زيادي داره از اين جمله سؤ استفاده ميكنه"
پدرم سعي كرد شوخي كنه و بعد براي خودش يه نوشيدني ريختو اون رو روي لبش گذاشتو ازش خورد! من فقط شونه هام رو بالا انداختمو سمت وسايل استخر رفتم تا روغن رو از توش پيدا كنمو پوستم رو از اين آفتاب نجات بدم
هري و استفاني كنار هم نشسته بودنو انگار توي گوشي هري دنبال چيزي ميگشتنو چه بد كه من نميتونم به جاي اين كه تنها بگردم كناره هري خوش بگذرونم! حداقل يه بار با هري توي اين استخر شنا كردم،وقتي ميخواستم حرفش رو تلافي كنمو به سمت آب هولش دادمو بعد خودم مثل ديوونه ها پريدم
هري همون موقع سرش رو بلند كردو بهم لبخند زدو من نتونستم جلوي لبخندم رو بگيرم ولي وقتي صداي ساموئل رو شنيدم همه چيز خراب شد

It's ZoeyМесто, где живут истории. Откройте их для себя