Part Thirty-Two

728 67 3
                                        

داستان از نگاه هري

به جاي زوئي،دوست دخترم كسي توي اتاق رو به روم ايستاده بود كه مطمئنن قرار نبود ماهگرده دوستيم رو باهاش جشن بگيرم!!
تمام اين برنامه ها،اين زندگي مفرح و ثروت هيچ چيز جز ناراحتي براي زوئي به بار نياورده.شهرت باعث شده مسير زندگيش كاملا از هدف ها و آرزوهاي دلخواهش فاصله بگيره و منحرف بشه
اين پول و شهرت كاري كرده پدرش زندگي دخترش رو به يه نمايش عروسكي تبديل كنه
كه حالا من هم جزوشم! و وقتي فهميدم خودم هم ميخوام جزوش باشم كه چهار هفته ي پيش زوئي همه چيز رو برام تعريف كردو گفت 'تو انتخاب خودمي'! و باهام صادق بود
حالا من جزوشم،دوستش دارمو ميخوام وقتمو باهاش بگذرونم،ببوسمش و تو بازوهام بگيرمو تو موهاش و گوشش زمزمه كنم كه همه چيز خوب و درست ميشه
كاش بشه
هيچوقت يه آدم نا اميد نبودم اما اين علاقه،اين دوست داشتن منو تو دو حالت يا معلق نگه ميداره،منو ضعيف ميكنه و در عين حال داره كاري انجام ميده كه روي پاهام بايستم!! اما من همينش رو هم دوست دارمو نميدونم چرا؟؟شايد اگه اين سر نخ رو بگيرم آخرش به زوئي برسم!! شايد نه،مطمئنن
فقط دوست دارم تمام اين آدم ها،پدرش،اون ساموئل لعنتي و هر كسي كه مانع رسيدن من به زوئيه رو كنار بزنم اما حيف كه بايد قدم هاي كوچك برداريم!! اصلا ما داريم به جلو حركت ميكنيم؟يا فقط درجا ميزنيم؟لعنت به من كه هروقت دست زوئي رو تو دست ساموئل ميبينم قلبم تير ميكشه اما باز همين درجا زدن رو هم دوست دارم!! من همين الانش هم ميتونم همه چيز رو به اين خانواده ي بي فكر بگمو بعد دست زوئي رو بگيرمو هردو از اينجا بريم اما هيچوقت اون طوري كه ما فكر ميكنيم نميشه و هميشه يه اتفاق غيره منتظره ميفته! دقيقا مثل شرايطي كه ما الان توش گير كرديم
من اين دختر رو دوست دارم،ديگه چيكار ميتونم بكنم؟اين علاقه باعث شده تو اين موقعيت باشم اما نميتونم جلوي خودم رو بگيرمو ترجيه ميدم باشم تا اين كه بيخيالش بشمو برم! من زوئي رو دوست دارم پس ميمونم

"دوست داشتي زوئي تو اين لباس اينجا ميبود نه؟"
استفاني با يه لبخند شيطون گفتو دست به سينه ايستاد

"ميخواي ازم حرف بكشي تا ببيني راجع به خواهرت چي تو ذهنمه نه؟"
به آرومي خنديدمو دستم رو لاي موهام كشيدم!
عجيبه كه استفاني و من از همون لحظه ي اول كه همديگر رو ديديم خيلي زود تونستيم باهم شوخي كنيمو راحت باشيم

"اره خب چرا كه نه؟مثلا الان زوئي با اين لباس اينجا بود چيكار ميكردي؟"
لبه ي تخت نشستو به چشم هاي من كه گرد شده بود ميخنديد

"تو الان بايد ناراحت باشي! نايل مطمئنن داره ديوونه ميشه كه اين طوري اينجايي"
منم سمت ديگه ي تخت نشستمو باز دستم رو لاي موهام كشيدم

"اره اون بيچاره الان زيادي غيرتي شده! نميدونم تو متوجه شدي يا نه اما اون داشت پشت پدرم از پله ها بالا ميومدو با ديدن ما برگشت چون نميخواست بيشتر از اين يه قسمتي از اين ماجرا باشه"
استفاني سرش رو پايين انداختو با ناخوناش بازي ميكرد و بعد خواست اونارو سمت دهنش ببره كه دستم رو دراز كردمو جلوش رو گرفتمو گفتم
"ناخون نخور! باهاش حرف ميزنيم.من حتي كنارت نميخوابم"
خيالش رو راحت كردم

It's ZoeyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora