"من هم خوش حال ميشم اين زندگي جديدي كه ميخواي رو بهت بدم پس چند تا كارگر رو به اتاقت ميفرستم تا توي جمع كردن وسايلت بهت كمك كنن كه هم راحت تر و البته هم سريع تر به اون آرزوت برسي و از اين خونه با تمام خاطره هاي بدش بيرون بري"
پدرم لحن خونسرد اما جدي و بي تفاوقتي داشت! و وقتي اين مدلي صحبت ميكنه يعني همه چيز براش عاديه و اهميت خاصي نداره
يه كاغذ از توي كشوي ميزش بيرون اوردو دوباره رو به روي من قرار گرفت"منظورت چيه پدر؟من نميخوام به خارج از كشور برم يا..."
ويليام حرفم رى قطع كردو گفت
"نه زوئي! نه از اين خونه ميري"
نميدونم اين باره چندمه كه توي اين هفته احساس خفگي ميكنم! اون از حرفش منظور داره؟چه طور ميتونه دختره بيست ساله اش رو از خونه بيرون بندازه فقط چون به پسري كه براي بودن باهاش انتخاب شده علاقه اي نداره و در كل دنبال دنياي ديگه ايه؟اون چه طور ميتونه لقب پدر رو روي خودش بذاره؟چه طور با بيرون كردنم ميتونه خوبيم رو بخواد؟من هيچوقت قرار نيست اين آدم رو ببخشمو هيچوقت قرار نيست براي موندن توي اين جهنم التماسش كنم! من چيزي كه اون بهش نياز داره رو نميدم،اون يه مريضه كه ميخواد همه زيره دستش باشن و براي كمكش لَه لَه بزنن اما نه،من اون آدمي نيستم كه بخواد به كسي باج بده! من زوئي هستم
زوئي كه تا چند وقت پيش از ترس هيچ حرفي به زبونش نميومد اما حالا بعد از تمام اين ماجراها تصميم گرفته دهنش رو باز و صحبت كنه! داد بزنه،بگه من زوئي هستمو اين چيزيه كه من ميخوام! پس تمام قدرتم،تمام اون قدرتي كه هري بهش ايمان داشت توي صدام و صورتم ريختمو گفتم
"ميدوني چيه؟تو يه عوضي هستي! يه عوضي به تمام معنا كه ميتونم بگم حيف اسم پدر كه رو توئه حيوونه! تو هيچوقت اون كسي نبودي كه بخواي براي زندگي و خوشبختي من تلاش كني،به جاش من رو به اهدافت فروختي.اونقدر با پول و ثروت لعنتيت كور شدي كه خانوادت رو نميبيني.اونقدر عوضي هستي كه زندگي من رو از چند سال قبل برنامه ريزي كردي.حالم از تو و اين جهنمي كه برام درست كردي بهم ميخوره"
و دقيقا چيزي اتفاق افتاد كه هميشه تصورش ميكردم! دست پدرم به صورتم برخورد كرد.اون توي گوشم زدو باعث شد به يه طرف ديگه نگاه كنم اما من زوئي ام! زوئي اگه لج كنه،اگه بداخلاق و اگه عصباني باشه ميتونه به مضخرف ترين آدم روي زمين،به غير قابل تحمل ترين تبديل بشه
پس سرم رو بالا اوردمو با تمام نفرتي كه توي چشم هام موج ميزد شروع به حرف زدن كردمو گفتم
"فكر كردي كه چي؟چون اسمت روي بيلبوردهاي اين شهره آدم حسابي هستي؟"
صدام از حرص ميلرزيد! ادامه دادمو گفتم
"نه تو هيچي نيستي! هيچي.ميبينم اون روزي رو كه دختر دوم و زنت هم تنهات ميذارن و فقط تو ميموني با خروار ها پول كه نميدوني چه طور بايد خرجشون كني! شايد هم براي اين بيماري لا علاجت،اين طمع لعنتيت كارساز باشه"
صورت پدرم از عصبانيت قرمز شده بودو وقتي خواست دهنش رو باز كنه من برگشتمو از اتاق بيرون رفتم پس فقط صداش رو شنيدم كه داد زدو گفت
"زوئي وودز! تو هم يكي مثل مني چون از خون مني.كارهات همه تف سر بالاس"
وقتي وارده اتاقم شدمو شروع به جمع كردن لباس هام كردم هنوز صداش رو ميشنيدم چون ادامه دادو گفت
"كدوم احمقي به خوشبختيش پشت پا ميزنه؟تو زوئي! تويي كه به يه دختره هرزه ي بي لياقت تبديل شدي كه حاضري به خاطره يه پسره نا كجا آبادي پدرت و كاراش رو زير سوال ببري"
حرف از هري شدو اين بار من حتي بيشتر عصبانيت رو توي رگ هام حس كردم پس از مادرم كه با ترس توي اتاقم ايستاده بود دور شدمو سمت در رفتم،به استفاني كه با نگراني توي راه رو ايستاده بود توجه نكردمو با تمام قدرتم داد زدمو گفتم
"حداقل اون يه انسانه! حداقل اون منو ميبينه و حداقل طوري باهام رفتار ميكنه كه زوئي وودز حقشه باهاش رفتار بشه.ولي تو چي؟يه لعنتيه به تمام معنا با نقشه هاي لعنتيش و كار لعنتي ترش"
توي اتاق برگشتمو مادرم خواست دهنش رو باز كنه و حرف بزنه كه دستم رو بالا اوردمو گفتم
"ميدوني چيه مامان؟حتي تو هم من رو نفهميدي،حتي تو هم باهام حرف نزدي و نپرسيدي كه توي سرم چه خبره درحالي كه من تمام اين مدت با نگاهم ازت خواهش كردم! الان ديگه وقتش نيست"
سمت كشوي اتاقم رفتمو تمام وسايل و لباس هام رو توي يه ساك ميريختم تا اين كه مادرم سمتم اومدو تيشرتي كه توي دستم بود رو گرفتو گفت
"زوئي عزيزم""نكن"
داد زدمو لباسم رو از دستش كشيدمو وقتي به صورتش نگاه كردم ديدم روي گونه هاش اشك هايي هستن كه من هميشه قراره ازشون متنفر باشم چون هنوز هم مادرم رو دوست دارم اما ديگه نميتونم! حس ميكنم ميخوام بالا بيارم"زوئي تو كجا ميخواي بري؟پدرت عصبانيه،من باهاش صجبت ميكنم عزيزم! اينجا خونه ي توئه"
بدون توجه به مادرم يه سري از كفش هام رو توي ساك ريختم"زوئي! تو نبايد بري،باز داري كوتاه مياي؟"
صداي استفاني باعث شد سرم رو برگردونمو با همون عصبانيت قبلي بهش بپرمو بگم
"كوتاه بيام؟من دارم خودم رو راحت ميكنم،دارم از اين جهنم فرار ميكنم استفاني و بهت قول ميدم تا چند وقت ديگه هركدوم از شماها يه خونه ي جداگونه داريد"
نيشخند زدم"تو كه هنوز اينجايي!"
پدرم با اخم جلوي در اتاقم ايستاده بود! ادامه دادو گفت
"هرچي ميخواي بردارو با خودت ببر،حتي ماشينت،اصلا برام مهم نيست،فقط نميخوام يه هرزه ي خيانت كار توي خونم حضور داشته باشه""اگه هركي با ايستادن جلوي خواسته هاي يه عوضي و نقشه هاش به يه هرزه ي لعنتي تبديل ميشه پس اميدوارم خيلي ها اين اسم رو انتخاب كنن! چون من يكي كه بهش افتخار ميكنم"
ساكم رو روي شونه ام انداختمو چمدونم رو دنبال خودم كشيدم! نفسم به سختگي بالا ميومدو وقتي سوئيچ ماشينم رو برداشتمو مادرم و استفاني رو پشت سرم گذاشتمو سمت آسانسور رفتم حس كردم الان وقتيه كه ميتونم به راحتي گريه كنمو هيچوقت ازش پشيمون نشم! پس همين كه به پايين رسيدم اشك هام سرازير شد هرچند دست از راه رفتن برنداشتمو در آخر اونقدر خسته شدم كه روي اولين پله هايي كه توي يه كوچه ي تاريك ديدم نشستمو دست هام رو روي صورتم گذاشتم! حالا چيكار كنم؟كجا بايد برم؟چه طور اين دردها رو تحمل كنم؟چه طور نگراني استفاني و اشك هاي مادرم رو فراموش كنمو بدون اون ها به زندگيم ادامه بدم؟
سعي كردم نفس عميقي بكشم!! هرچند موفق نشدم،تنهاي كاري كه ازم برميومد گريه و گرفتن شماره ي هري بود"سلام! من هري استايلز هستمو متأسفانه الان نميتونم پاسخگو باشم پس لطفا پيغام بذاريد"
بعد از شنيدن پيغام گيري كه خودم هري رو مجبور به ضبط كردنش كرده بودم صداي بوق رو شنيدمو بعد شروع به حرف زدن كردمو با گريه گفتم
"هري! اون اتفاقي كه تمام اين مدت ازش ميترسيدم افتاد.من الان بيرونه خونم.لطفا زود بهم زنگ بزن"
گوشيم رو توي دستم نگه داشتم تا بلافاصله بعد از زنگ خوردنش جواب بدم اما چيزي كه منتظرش بودم حتي تا دو ساعت بعدش هم اتفاق نيفتاد! من دو ساعته كه از خونه بيرون اومدم،دو ساعته كه روي اين پله ها نشستم،دو ساعته كه براي هري پيغام گذاشتمو هيچ جوابي نگرفتم
دوباره شماره اش رو لمس كردمو گوشي رو روي گوشم گذاشتم اما باز پيغام گير رو شنيدمو تصميم گرفتم اين دفعه بهتر صحبت كنم
"من با پدرم دعوام شدو اون منو از خونه بيرون كرد حالا نميدونم بايد كجا برمو.."
دستم رو روي دهنم گذاشتم تا دوباره شدت گريم زياد نشه
"شت! تو كجايي؟من منتظرتم"
و قطع كردم!
دو ساعت تبديل به دو ساعت و نيم و دو ساعت و نيم تبديل به سه ساعت و خورده اي شد و ميتونم بگم چهار باره ديگه به هري زنگ زدم اما اين بار ديگه پيغامي نذاشتم! تا اين كه با صداي زنگ گوشيم رو شنيدمو از جا پريدم"عمو والتر"
با تعجب جواب دادمو دستم رو روي صورتم كشيدم"زوئي تو كجايي؟من دارم ميام دنبالت"

YOU ARE READING
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed