Part Fourty-Four

604 49 13
                                    

بالاخره هواي گرم و آفتابي هاوايي كار خودش رو كرد! نور خورشيد مستقيم روي تختم افتاده بودو اين چيزي نبود كه من بهش عادت داشته باشم.پرده هاي اتاق من بيشتر مواقع كشيده شدن و اجازه ي ورود نور به داخل رو نميدن وگرنه من هيچوقت نميتونستم روزهاي تعطيل رو بخوابم

با روشن شدن مغزم و باز كردن چشم هام سنگيني و فشار مسخره ي ديشب به بدنم برگشت! حسي كه بعد از دعوا با هري داشتمو نذاشت تا ساعت چهار صبح پلك روي هم بذارم! هنوز هم حرف هايي كه زدم و عكس العملي كه نشون دادم براي خودم قابل باور نيست و هنوزم چهره ي مات و مبهوت مونده ي هري جلوش چشمامه.اصلا چرا ديشب دنبالم اومد؟دوست دخترش مطمئنن بهش نياز داشت.دوست دختري كه هري ميتونه بهش افتخار كنه و بگه 'استفاني فقط هجده سالشه و بلده از حق و حقوقش دفاع كنه'! به نظرم اين اصلا ميتونه به جمله اي تبديل بشه كه هري با استفاده ازش استفاني رو به بقيه معرفي ميكنه 'استفاني كه خواهره دوست دختره قبليمه و يه روزي قرار بود فقط دوست دختره قلابيم باشه اما الان دوست دختره واقعيمه كه با اين كه فقط هجده سالشه ميتونه از حق و حقوق خودش دفاع كنه'
به افكار غيره قابل كنترل و ذهن وحشي شده و از قفس بيرون پريده ام چشم غره رفتمو دستام رو بالاي سرم كشيدم تا خستگيم در بره!! سرم رو برگردوندمو تونستم نايل رو توي حياط بيرون خونه ببينم.اون كناره يه ميز كه نميفهميدم روش چيه ايستاده و سرش توي گوشيش بود و همون موقع يه خدمتكار ظرف ديگه اي اوردو روي اون ميزي كه همين الانشم پر بود گذاشت
اهان! صبحونه
تو تختم غلت زدمو فهميدم با اين كه ديشب شام نخوردم هنوز هم گرسنه نيستم! ديشب وقتي به داخل خونه اومدم و ميز چيده شده ي سالن غذاخوري رو ديدم فقط به اين فكر كردم كه يه تكه از اين غذاها ميتونه باعث بشه هرچيزي كه از صبح خوردمو بالا بيارم پس سريع به اتاقم اومدمو سعي كردم بخوابم،با اين حال تا ساعت چهار بيدار و به سقف خيره شده بودم

بالاخره به خودم زحمت دادم،از روي تخت پاشدمو با اين كه ديروز صبح قبل از سفر حمرم كردم اما دوست دارم باز دوش بگيرم پس به داخل حمومي كه توي اتاقم قرار داشت رفتمو بعد از باز كردن شير،زير آب ولرم ايستادم و منتظر بودم تا فشارهايي كه از ديشب روم بوده رو بشوره و با خودش ببره

بعد از چند دقيقه من كمي خيسي موهام رو گرفته و برق لبم رو زده بودمو دنبال يه لباس مناسب ميگشتم كه كسي در اتاقم رو زدو باعث شد چون فقط با لباس زير بودم از جام بپرم

"زوئي صبح شدها"
صداي ساموئل از پشت در اومدو من ترسيدم بدون اين كه چيزي بگه درو باز كنه و وارد بشه پس حولم كه روي تخت انداخته بودم رو برداشتمو جلوي خودم گرفتم! و بعد يادم افتاد كه اون هم من رو با مايو ديده و هم با لباس زير

"بيدارم! تا چند دقيقه ي ديگه ميام"
با يه دست حولم رو نگه داشتمو با يه دست ديگم يكي از پيراهن هامو بيرون كشيدم! اون پيراهن قرمز بود،آستين هاي كوتاه و يقه ي گرد و بازي داشتو بلنديش تا روي رون پام ميومد و من گل هاي ريز زردي كه جزو طرح پارچه بود رو خيلي دوست داشتم

It's ZoeyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora