Part Thirty-Seven

689 66 12
                                        

داستان از نگاه هري

بعد از تمام حركت هاي زوئي و حرف هاش با اون لحن و دست هاي لعنتيش با ساموئل تيشرتم رو روي تخت كنارم پرت كردم،دستم رو لاي موهام كشيدمو اون كيليپس رو ازش كندمو توي استخر شيرجه زدم تا عصبانيتم رو كم كنم اما هيچ تأثيري روم نداشتو تغييري ايجاد نشد! باورم نميشه زوئي جلوي چشم هاي من دستش رو روي بدن ساموئل گذاشتو اونقدر خودش رو براش لوس كرد!!
ببين با من چيكار كردي زوئي! پسري كه ميتونست به راحتي عصبانيتش رو كنترل كنه الان اونقدر عصبي ميشه كه همه چيز از دستش در ميره و آرامشش رو با كشيدن چند تا نفس عميق يا پريدن تو استخر پيدا نميكنه
بعد از اومدن روي آب دستم رو لاي موهام كشيدمو ديگه هيچوقت نگاهم رو روي زوئي نداشتم! حتي وقتي كه شنا نميكردمو فقط به ديواره ي استخر تكيه داده و ايستاده بودم
با اخم به گوشه ي آب كه تكون ميخورد زول زده بودم تا اين كه سرم رو برگردوندمو استفاني رو ديدم!! از استخر بيرون رفتمو به چهره ي زرد رنگش اشاره كردمو گفتم
"اگه يه بار ديگه باهام مخالفت كني پرتت ميكنم تو آب تا غرق شي"

"من واقعا نميدونم چمه اما نميخوام به دكتر برم"
غر زدو دست هاش رو روي صورتش گذاشت

"من ميبرمت!"

"باشه اما به هيچ كس هيچي نميگيم! حتي زوئي"

"اما اون خواهرته و با..."
دستش رو روي دهنم گذاشتو گفت
"شششش! همين كه گفتم"
سرم رو تكون دادمو باهاش موافقت كردم

كمي بعد همگي حوله هامون رو برداشتيمو به داخل خونه رفتيم،منتها من برعكس بقيه به جاي اين كه حوله ام رو دور بدنم و روي شونه هام بذارم،اون رو روي موهام انداختم
استفاني گفت من ميتونم به اتاقش برمو تا وقتي اون داره تو آشپزخونه دنبال خوراكي ميگرده لباسم رو عوض كنم پس منم همچنان كه به زوئي بي محلي ميكردم به طبقه ي بالا و اتاق استف رفتم! مايوم رو دراوردمو بعد از خشك كردن پاهام با حوله شرت و شلوارم رو پوشيدمو همون موقع بود كه در باز شدو من برگشتمو با ديدن زوئي تعجب و همچنين اخم كردم!

"چيزي شده؟"
در اتاق رو بستو بهم نزديك شد و خواست دستم رو بگيره اما من خودم رو عقب كشيدمو گفتم
"نكن"

"هري من هيچ كاره اشتباهي نكردم! من از ملاقات ساموئل و بابام خبر نداشتمو هيچي راجع به عروسي نميدونستم"
زوئي سعي كرد از خودش دفاع كنه و با نيشخندي كه من زدم اخم بزرگي روي صورتش اومد

"تو فقط اين چند وقت زيادي عصبي شديو زود عكس العمل نشون ميدي"

"واقعا زوئي؟كي اين كارو باهام كرده؟"
صدام رو به خاطره احساسات مختلف از عصبانيت و تعجبم بالا بردمو باعث شدم زوئي دستش رو بالا بياره و با ترس بگه
"ششش لطفا كسي نبايد صدام رو بشنوه"

It's ZoeyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang