Part Seventy-Seven

564 54 1
                                        

داستان از نگاه هري

ساعت شش و نيم صبح بود كه قبل از زنگ ساعت گوشيم از خواب بيدار شدمو بعد خاموشش كردم تا ديگه صداش در نياد! روي پهلوي سمت راستم برگشتمو به زوئي كه روي شكمش خوابيده، يه دستش كناره سرش و موهاش روي بالش ريخته بود نگاه كردم! پتو تا روي كمرش ميومدو اين باعث ميشد بتونم شونه هاي لخت و بندهاي شوتين سفيدش رو ببينم! چقدر خوشگل و در عين حال چقدر حيف
چقدر حيف كه ديگه ميترسم بهش نزديك بشمو اين كاري كرده تمام اين ساعات حتي نتونم لب هاي صورتيش رو ببوسم.من دلم براش تنگ شده و ميدونم كه زوئي با صداي چكه ي آب هم بيدار ميشه اما اون ديشب سعي نكرد توي بغلم بياد تا تكستي كه بهم داد رو با رفتارش ثابت كنه! من دلم براش تنگ شده و اگه اون منو پس نزده بود،اگه اون طوري بهم 'نه' نگفته بود من صورتش رو غرق بوسه ميكردم ولي به جاش فقط پتو رو كمي بالا و روي شونه هاش كشيدمو بعد از پوشيدن شلواركم از اتاق بيرون رفتم

"صبح بخير"
كارينا با ديدنم لبخند زدو من به خاطره بيدار بودنش كمي تعجب كردم اما گفتم
"صبح بخير"

"پس قراره انقدر دير بياي و زود بري؟"
براي خودم از قهوه اي كه مامانم آماده كرده بود ريختمو در حالي كه سرمو به نشونه ي آره تكون ميدادم پشت ميز نشستم

"اما اين اصلا خوب نيست! مخصوصا وقتي اون دختر به خاطره تو اينجاس"
اخم ريزي كردمو از قهوه ام خوردم تا مجبور صحبت درباره ي زوئي نشم اما مادرم ادامه دادو گفت
"راستش بيدار شدم تا راجع به همين باهات حرف بزنم!"

"راجع به چي؟"

"اينجا موندن زوئي!"
چهره ي مادرم درهم رفت و من ميدونم الان قراره يه حرف ناخوشايند بزنه،يه حرفي كه هم درسته و هم باعث ناراحتيش ميشه!

"درباره ي اون چي؟"
كارينا يه نفس عميق كشيدو ادامه داد
"زوئي وودز يه آدم معروفه كه داره با ما زندگي ميكنه! يه خانواده ي معمولي كه شايد گاهي به ذور دستشون به دهنشون ميرسه.به خودت نگاه كن! ببين چقدر كار ميكني! علاوه بر معروف بودنشو اين كه من دو سه تا زنگ از يه سري مجله داشتم كه سعي كردن با پيشنهاد هاي پولشون كاري كنن من زوئي رو بفروشم،بودن اون اينجا براي ما مسئوليت به بار مياره! تا اونجايي كه من فهميدم اون با پدرش كه آدم خوبي نيست مشكلاتي داره پس همين ممكن داستان بزرگي رو ايجاد كنه"
اخم بزرگي روي پيشونيم ايجاد شده و از اين كه حرف هاي مادرم حقيقت محضه و مجبور بودم قبولشون كنم متنفرم! از اين كه زوئي نميتونه براي هميشه اينجا زندگي كنه متنفرم،از اين كه اون يه آدم معروفه و پدرش يه عوضيه متنفرم

"من دوست دارم زوئي تا كريسمس اينجا بمونه! اما فكر كنم بعدش بهتره كه..ميدوني هري! بهتره بره"
سرمو تكون دادمو گفتم
"ميدونم"

It's ZoeyWhere stories live. Discover now