براي آخرين بار به دورو بر اون كافي شاپ دنج نگاه كردمو بعد با فكره اين كه دوباره بايد به اينجا برگردم چون فضاش رو دوست دارم به سمت كالج رفتم!!
كسايي مثل من يا استفاني يا نايل نبايد تنها بيرون بيان يا مدت و مسافت زيادي رو پياده راه برن چون در اون صورت خبرنگارها روي سرشون ميريزنو ميخوان از اين بچه پول دارهاو استايل هاي جديدشون عكس بگيرن و اون هارو به مجلات بفروشن
با اولين صداي كليكي كه شنيدم عينكم رو روي چشم هام گذاشتمو قدم هام رو بلند تر و تند تر كردم تا سريع تر برسمو توي دردسر نيفتمبا گذاشتن پام روي اولين پله ي دانشگاه با صداي پچ پچ و عقب رفتن بچه ها و باز شدن راه مواجه شدم!! اونا هيچوقت ميتونن عادي رفتار كنن؟من يه سلبريتي نيستمو از اونجايي كه حلقه ام رو توي كيفم گذاشتمو هر دفعه كه خواستم توي اين مدت بيرون برم حواسم بهش بود،كسي هنوز از اين موضوع خبري نداره
اونا فقط ميدونن كه خانواده ي وودز يه مهموني بزرگ ترتيب داده بودن كه ساموئل كوئين و پدر مادرش هم اونجا حضور داشتن
من پدرم رو راضي به اين كار كردم!! به مخفي نگه داشتنه همه چي تا وقتي كه آماده باشم
اين تنها چيزي بود كه تونستم پدرم رو راجع بهش متقاعد كنم!! با آوردن دلايلي مثل اذيت شدنم توي كالج
پس نه تو هيچ فضاي مجازي و مجله اي سر تيتري مثل 'ازدواج زوئي وودز و ساموئل كوئين' يا 'انگشتر الماس زوئي' وجود ندارهكيفم رو توي كمد قرار دادمو كتاب هاي لازم رو زير بغلم زدم تا اولين كلاس سال دوم رو شروع كنم!!
"زوئي"
سرمو برگردوندمو خواهر كوچكمو ديدمو بهش لبخند زدم!!
دستش تو دست نايل بودو ميدونم الان فكر ميكنه اينجا بهشته"اينجا بهشته"
"اوه اره؟"
خنديدمو بعد از برداشتن گوشي و قهوه ام در كمد رو بستم"من كه ميگم نه اما گوش نميده"
"بذار خودش تجربه كنه نايل"
منو نايل باهم خنديديمو استف ابروهاش رو بالا داد
اون يه دامن كوتاه جين با تيشرت سفيد گشاد پوشيده و يه كمر بند رنگي بسته بود"چه تيپ قشنگي"
بهش لبخند زدم"اوه پيشنهاده نايل بود"
"معلومه كه بود"
"خب زوئي ساعت دوازده،دم ورودي اول سلف ميبينيمت! فعلا دختر"
نايل قراره هميشگيمون رو بهم ياد آوري كردو بعد رفتو به ادامه ي تورش كه نشون دادن تمام جاهاي كالج به دوست دخترش بود رسيد!! مشخص بود كه اولين كلاسه اولين روز كالج براي هيچكدومشون مهم نبود
به جاش من وارد كلاس ادبياتم شدمو روي يكي از صندلي هاي رديف آخر نشستم!! من هيچوقت از تو چشم استاد بودن خوشم نميومد.اين از اول دبستان باهامه......................................
كنار نايل ايستادمو بعد از كمي حركت توي صف سيني هاي قرمز پر از خوراكيمون رو تحويل گرفتيم،با چشمهامون دنبال ميز خالي گشتيمو بعد از پيدا كردنه يكي سريع سمتش رفتيمو نشستيم تا نكنه يه وقت از دستش بديم
"گفتي استف كجاست؟"
با اخم ريزي كه از روي تعجب بود پرسيدمو به دورو برم نگاه كردم.
نايل سرش رو برگردوندو به سمت بوفه كه كمي شلوغ بود اشاره كرد!! اون رفته چيزي بخره كه توي اين سيني ها نيست و من دقيقا ميدونم اون چيه،چيزي كه مطمئنن باعث بدتر شدنه حالش ميشه
اين خواهره احمقه من..."الان برميگردم"
سمت اون جمعيت رفتمو با عذر خواهي جلو زدمو از كنارشون رد شدم تا اين كه چهره ي استفاني رو ديدم كه چشم هاش رو درشت و مظلوم كرده و تو ي جمله شبيه گربه ي شرك شده بود"باشه باشه من تسليمم!! بيا براي تو"
اون پسر بطري رو سمت استف گرفتو خواهر منم با خوش حالي قبولش كردو بعد دوتايي از صف بيرون رفتن
با اين كه نميتونستم كامل صورت اون پسر رو ببينم اما معلوم بود به خاطره بازيگريه حرفه اي خواهرم لبخند زده"مرسي كه آخريش رو بهم دادي! من واقعا عاش..."
استفاني با ديدن من كه با اخم و دست به سينه كنار اون پسر،رو به روش ايستاده بودم تعجب كردو بعد به خوراكي توي دستش نگاه كرد"چند سالته؟پنج؟"
حس كردم اون پسر با چشم هاش كه كمي گرد شده بودن به من زول زده"زوئي.."
"استفاني تو كم خوني داري و شير كاكائو برات خوب نيست! ميخواي غش كني؟"
لحنم كمي آروم شد و وقتي ديدم اون پسر بطري رو از دست استف گرفت،اون رو باز كردو كمي ازش خورد سورپرايز شدم
بطري روي لباشه و هنوز كمي لبخند روي چهره اش نمايانه و وقتي سرش رو دوباره پايين آورد يه نگاه به استف و يه نگاه به بطري كرد و گفت
"متأسفم"
دستي لاي موهاي قهوه اي و كمي فرش كشيدو به آرومي خنديد
اون اينجاست تا با من همكاري كنه"هــــي!"
استف با اعتراض گفت اما من خنديدمو باعث شدم حتي بيشتر حرصش بگيره!! يعني من پيروز شدم و اين به نفع سلامتي خوده استفه"اين خانوم گفت برات ضرر داره"
وقتي كامل برگشتمو به صورت اون پسر نگاه كردم فورا اون رو شناختم!! كاركن كافي شاپي كه صبح ازش قهوه گرفتمو مجبور شد به خاطره رئيسه بد اخلاقش ميز رو دستمال بكشه
و اون الان يه شلوار تقريبا تنگ مشكي و يه تيشرت نازك سفيد تنشه،اونقدر نازك كه ميتونم بگم روي شكمه اش يه تتوي پروانه داره"از هردوتون متنفرم با اين كه تورو نميشناسم"
و سمت نايل رفت!!

VOUS LISEZ
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed