چنگالم رو به ذور توي دهنم گذاشتمو سعي كردم كمي از ناهارم رو بخورم تا كارينا ناراحت نشه و فكر بدي نكنه! بي اشتها بودنم،عصبانيت توي وجودم و مشغله فكريم همه باعث شدن فقط بخوام تو تخت باشم،تو تخت و تنها باشمو چيزي رو جشن نگيرم و وقتم رو با كسي نگذرونم حتي هري! حتي ديگه نميخوام ببينمش و توي صورتش نگاه كنم.ساعت دو بعد از ظهره و اون هنوز هم پيداش نشده
"يعني هري هيچ ساعتي از امروز رو نميخواد با شماها بگذرونه؟"
استفاني به كارينا نگاه كرد اما ميدونستم بيش تره منظورش به منه،با اين حال سرم رو پايين و چشم هام رو روي بشقابم نگه داشتم"نميدونم اون آخرين بار بهم گفت كه قراره ساعت يازده اينجا باشه! حتما شيريني فروش.."
با باز شدن در همگي به اون سمت نگاه كرديمو فهميديم كه بالاخره اون آقا تشريفشون رو اوردن"راستش رو بگو هري كجا بودي؟الان همه تو خونه هاشون هستن و شيريني نمي خوان"
استفاني با هري كه تازه وارده خونه شده بود شوخي كرد! اما هري فقط به آرومي خنديدو سمت ميز اومد،كمي خم شد لپ مامانش و بعد ليلي رو بوسيدو گفت
"كريسمس مبارك!"
استفاني با چشم هاي پر از تعجبش به من نگاه كردو ميدونم الان داره به اين كه چرا هري حتي حاضر نشده صورت من رو ببوسه فكر ميكنه! اما توي اين يه هفته همچين چيزي ديگه براي من عادي شده،اين كه بياد و بره و من رو نبينه،اين كه وقتي ميرسه تو گوشيش باشه و بعد هم سريع بخوابه.شونه هام رو كمي بالا انداختمو دوباره روي بشقابم متمركز شدم"پس كادوهات كو؟"
ليليانا به همون بحن بچگانه اش گفتو هري بعد از اين كه موهاش رو بوسيد گفت
"اونا توي كمدم هستن.يكم ديگه زير درخت ميذارمشون عزيزم"
و همين الان متوجه شدم كه من حتي دل تنگ شنيدن صداي هري هم هستم"تو زيادي مارو منتظر گذاشتي"
كارينا به پسرش نگاه كردو بعد جواب گرفت
"متأسفم اما من بقيه روزو خونه هستم"
بي اختيار نيشخندي زدمو كمي سرم رو بالا اوردمو تونستم با ديدن صورت هري متوجه اخم روي صورتش بشم.حق دارم كه نيشخند بزنم و مسخره اش كنم،اون نبوده و حالا كه اينجاست داره طوري رفتار ميكنه انگار يه آدم نمونه اس"چي خنده داره زوئي؟"
وقتي اسمم رو گفت سرم رو كامل بلند كردمو سعي كردم با كمي گرد كردن چشم هام و تغيير دادن لحنم بازي رو ادامه بدم! گفتم
"اوه سلام هري""چي خنده داره؟"
با همون لحن قبلي پرسيد"براي بقيه روز اينجا بودنت مثل يه جوك ميمونه! اصلا شايد دارم خواب ميبينم.هري استايلز توي خونشه و اوه ببين گوشيش دستش نيست"
"زوئي"
استفاني بهم هشدار داد تا ساكت بشمو بحث رو براي بعد بذارم اما من ديگه نميتونم جلوي خودمو بگيرمو گفتم
"استف من بايد حرفم رو بزنم! تو جاي من نيستي و از هيچي خبر نداري"

YOU ARE READING
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed