Part Fifty-Three

611 48 1
                                        

سرم رو به سينه ي هري تكيه دادمو اون دستش رو دور شونم گذاشته بودو با پايين موهام بازي ميكرد!! با دست ديگه اش گوشيش رو گرفته بودو داشت دنبال يه هتل ميگشت تا امشب رو توش بگذرونيم و فردا راه بيفتيم.
فردا راه بيفتيم تا با زندگي مضخرف و اتفاقات جديد رو به رو بشيم! چه طور وارده خونه بشمو با پدرم حرف بزنم؟من حتي هيچ ايده اي از چه طور رفتار كردنه اون ندارم! نميدونم بايد منتظره چه چيزي باشم.عصبانيت و داد يا نااميدي و سرافكنده شدن؟شايدم بايد منتظر نصيحت و يه سري قانون هاي جديد باشم! شايد بگن مهم نيست كه من احمق شدمو به بيراهه رفتم،اونا به خاطره اشتباهي كه نكردم من رو ميبخشن و ميتونم تا همين دو هفته ي آينده با ساموئل ازدواج كنم! يعني اونا در اين حد خودخواه هستن؟در حدي كه حاضرن بعد از فهميدن تمام اين حقايق باز هم به خاطره منافعشون دختري كه از گوشت و خون خودشونه رو بفروشن؟

"لطفا ما رو به اين آدرس برسون"
هري كمي خم شد و مسير رو از روي گوشيش به راننده نشون داد
من هنوزم كاملا راضي به موندن اون كناره خودم نيستم در حالي كه خودش اصرار داره من نبايد امشب رو به تنهايي اينجا بگذرونم! حق با اونه؟من مطمئنن دوست دارم امشب رو كناره اون باشم مخصوصا وقتي نميدونم قراره فردا قراره توي اون خونه ي جهنمي چه اتفاقي بيفته اما از طرفي هم هيچ دلم نميخواد اون كارش رو از دست بده و زندگيش سخت تر از هميشه بشه

چند دقيقه بعد منو هري چمدون بدست و در حالي كه من سوئت شرت كلاه داره اون رو پوشيده بودمو كلاه رو روي سرم كشيذه بودم تا مثلا يه موقع كشي نشناستم كناره يكي از بهترين هتل هاي شهر ايستاده بوديم! يه نگاه به هري كردمو ميدونستم داره به چي فكر ميكنه،به اين كه چه طور بايد پول همچين جايي رو بده  در صورتي كه اصلا نبايد همچين نگراني و فكري داشته باشه چون من نميذارم پولي خرج كنه،مخصوصا تو موقعيت شغلي اي كه الان داره

"بريم تو؟"
هري سرش رو سمتم برگردوندو بعد از كمي مكث گفت
"باشه اگه ميخواي اينجا ميمونيم"
سمت در ورودي رفتيمو قبل از اين كه به كاركنان اون هتل مراجعه كنيم دست هري رو گرفتمو اون رو سمت خودم برگردوندم

"يه چيزي ميگم لطفا نه نگو باشه؟"

"چي شده؟"
با تعجب گفتو من ادامه دادم
"خودت هم مطمئنن فهميدي اين هتل چقدر گرونه و باور كن هيچ قصد و منظوره بدي از اين حرف هام ندارمو اگه توي اين مدت خوب شناخته باشيم ميدوني كسي نيستم كه بخوام پولم رو به رخ بكشم اما بايد بذاري من حساب كنم مخصوصا وقتي وضعيت كارو شغليت اصلا مشخص نيست"

"اما زوئي.."
تا خواست حرفي بزنه انگشتم رو روي لب هاش گذاشتمو گفتم
"فقط 'باشه' رو قبول ميكنمو جديم"
و اون نفس عميقي كشيد،چشم هاش رو بستو از روي اجبار سرش رو تكون و بهم اجازه داد تا من حساب كنم!
وقتي ميخواستيم اتاقمون رو براي يه شب تحويل بگيريم از شانس مضخرفم اون باربر من رو شناختو خواست عكس بگيريم اما من سعي كردم مؤدبانه ردش كنمو ازش خواهش كردم حداقل تا يه هفته ي ديگه حرفي از بودن من توي اين هتل نزنه! من نميخوام همه درباره ي 'زوئي وودز و مرده غريبه' بدونن مخصوصا توي اين شرايط و موقعيتي كه توش گير كردم

It's ZoeyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora