بعد از خوردن صبحانه و بلند شدن از سر ميز هري دستم رو گرفتو شروع به راه رفتن تو پياده روها كرديم! انگشت هامون تو هم قفل شده بودو گاهي دست هامون رو تاب ميداديم
تنها نگراني و فكري كه الان دارم اينه كه نكنه يه موقع كسي من رو بشناسه يا نكنه يه پاپاراتزي اين دورو بر پيدا بشه و بخواد عكسي بگيره! هر چند مورده دوم خيلي كم پيش مياد چون اونا در صورتي حضور پيدا ميكنن كه بهشون زنگ زده و پول داده باشي! اما اين منم و شانس منه و از اونجايي كه قبلا همچين اتفاقي برام افتاده نميتونم جلوي خودم رو بگيرمو راجع بهش مضطرب نباشم
شايد هم اين تنها چيزي كه توي ذهنمه!! شايد هنوز فكرِ بودن هري با دو تا دختر ديگه داره اذيتم ميكنه.من چرا ازش پرسيدم؟اصلا لازم نبود بدونمو بعد بخوام خودم رو به خاطرش سرزنش و اذيت كنم! با اين كه هيچي از اون دخترها نميدونم،حتي نميدونم چه شكلي هستن اما باز هم خودم رو باهاشون مقايسه ميكنمو به اين ميرسم كه حداقل هري مجبور نبوده نقش بازي كنه،ملاحظه كار باشه و بخواد به خاطره رابطه و دردسرهاش كارش رو از دست بده
شايد اونا هم مثل من احمق نبودن! شايد اونا از وقتي كه ميتونستن توي بغل هري بمونن استفاده ميكردنو يه دفعه تنهاش نميذاشتن تا به حموم برن.من چرا اين كارو كردم؟من نميدونم ديگه كي قراره توي تخت تو بغل و بازوهاي هري بخوابم اما باز بلند شدمو رفتم
كاش ميشد حداقل يه شبه ديگه اينجا بمونيم
"من هميشه فكر ميكردم خريد كردنو دوست داري اما تو اصلا حواست به مغازه ها نيست!"
سرم رو بالا بردمو به هري نگاه كردم! ادامه دادو گفت
"اين بار تو رفتي تو فكر،هاه؟"
"اره! كاش ميشد يه شب ديگه اينجا بمونيم تا بتونم دوباره تو بغلت بخوابم"
دستم رو بالا بردمو بازوش رو گرفتم!
با اين كه به نظره خودم صبح گند زدم اما ديشب حس فوق العاده اي داشتم.اون باهام حرف ميزد،نازم ميكرد،موهام رو ميبوسيدو باعث ميشد ذهنم سمت چيزهايي كه قراره به زودي باهاشون دست و پنجه نرم كنم نره! و من هم پوست نرمش رو،تتوهاش رو مييوسيدمو دستم رو روي بدنش ميكشيدم،بغلش كرده بودمو نميخواستم ازم جدا بشه
"زوئي اين ميتونه باز تكرار بشه! يعني نه امشب اما يه شبه ديگه"
"خب كي؟"
توي چشم هاش نگاه كردم
"هي اون طوري مظلومانه بهم نگاه نكن! تو ميخواي من تو اين شرايط بهت قول بدم؟"
چشم هاش كمي گرد شده بودنو اين باعث شد من به آرومي بخندم
"اره حق با توئه!"
سمت يه فروشگاه رفتيم، واردش شديمو من با ديدن اولين مغازه ايستادم.به ويترين نگاه و بعد به يه شلوارك جين كه روش چند تا دونه گل رنگي داشت اشاره كردمو گفتم
"اون قشنگ نيست؟"
"اره عزيزم قشنگه ميخواي بريم تو تا..."
زنگ گوشيش باعث شد اون رو از توي جيبش در بياره و حرفش رو قطع كنه! با يه اخم ريز به صفحه اش نگاه كردو گفت
"مامانمه!اون مطمئنن باز نگران شده چون من بهش گفته بودم ديروز برميگردم،عزيزم تو برو تو من بعد از اين كه جوابش رو دادم ميام"
باز نگران شده؟مگه قبلا هم اين اتفاق افتاده بود؟كارينا مطمئنن برنامه ي كاري و دانشگاه هري رو ميدونه پس هري كي خونه نرفته؟اينم به خاطره شرايط 'خاص' منه؟الان وقتشه كه به خودم هم چشم غره برم
YOU ARE READING
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed
