بعد از گرفتن چند تا عكس الكي از ساحل و خونه روي تخت كناره استخر نشستمو دستم رو زيره چونم گذاشتم! باورم نميشه هري كه بهم ميگفت دوستم داره و حتي همين صبح باهام شوخي كرد و خنديد،چند ساعته كه داره قلبم رو به درد مياره و براي اولين بار باعث ميشه از طرف اون فشاري رو روي خودم حس كنم! و اين وزنه اي كه هري روي سينم قرار داده از هزار دفعه ي ديگه اي كه ساموئل اين كارو كرده بود سنگين تر و دردناك تره! دليلش كاملا مشخصه.چون من به هري اهميت ميدم،هري رو دوست دارمو هر لحظه در حال فكر كردن بهش هستم
"زوئي"
بر عكس انتظارم كه فكر ميكردم ساموئل كسيه كه دنبالم ميادو بهم گير ميده تا منو به داخل ببره،با بلند كردن سرم هري رو ديدم كه رو به روم استاده بود!! چشم هام كمي گرد شده بودن اما سريع خودم رو جمع و جور كردمو وقتي هري خواست كنارم بشينه من بلند شدمو باعث شدم اونم بايسته"چي ميخواي؟"
وقتي سمتم اومد تا دستم رو بگيره دو قدم به عقب رفتمو خودم رو ازش دور كردم! فكر كرده داره چيكار ميكنه؟اون نمي تونه باهام بد رفتاري كنه،قلبم رو بشكنه و بعد برگرده و بخواد لمسم كنه"اومدم باهات حرف بزنم"
"واقعا؟مگه چيزي شده كه بخوايم راجع بهش صحبت كنيم؟"
با لحن تمسخر آميزي گفتمو از عصبانيت كشم رو باز كردمو اجازه دادم موهام روي شونه هام بريزه! ادامه دادمو گفتم
"ميتوني بريو وقتت رو با استفاني بگذروني! شايد اون به يكي نياز داشته باشه كه ليوان شامپاينش رو روي لباش بذاره"
نيشخند زدم"چي؟راجع به چي حرف ميزني؟زوئي لطفا آروم باش"
چهره اش گيجو چشم هاش نگران بودن! اما اينا چيزايي نيستن كه الان و توي اين وضعيت بتونن من رو به 'من' برگردونن
بيشتر بهم نزديك شد،دست هاش رو سمتم باز كردو خواست اون ها رو دورم بذاره و منو توي بغلش بگيره كه من عكس العمل بدي نشون دادم! حتي بيشتر از قبل عقب رفتم،دست هام رو بينمون گرفتم،با عصبانيت توي چشم هاش نگاه كردمو خيلي محكم گفتم
"نه"
هري سرجاش خشكش زدو كمي لاي دهنش باز مونده بود! انگار انتظار چنين چيزي رو نداشت! ادامه دادم
"نكن! حق نداري بهم دست بزني""زوئي.."
تند تندو پشت سر هم پلك زد در حالي كه روي پيشوني من يه اخم نقش بسته بود! كمي مكث كردمو به چهره ي بهت زدش خيره شدم و بعد سمت تخت رفتم،گوشيم رو برداشتمو به داخل خونه برگشتم
باورم نميشه كه گريه نكردم
باورم نميشه حتي اون بغضي كه توي گلوم مونده بودو الان باز حسش ميكنم وسط دعوا و اون عصبانيت نتركيدو باعث ريختن اشك هام روي صورتم نشد! شايد اين روحمه كه داره بهم ميگه بسه.قوي باشو با همه اون طوري كه حقشونه رفتار كن،خودتو ضعيف نشون نده و نذار هر كسي احساساتي شدنت رو ببينه
و من از اين راضي بودم!! از اين كه هري رو پس زدمو نذاشتم همه چيز به راحتي بگذره راضي بودم

BINABASA MO ANG
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed